يوسف گم گشته باز ايد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين دل غمديديه حالش به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز ايد به سامان غم مخور
يوسف گم گشته باز ايد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين دل غمديديه حالش به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز ايد به سامان غم مخور
راستش ازم چیزی نموند، به جز همین جسم ظریف
خوب میدونی چی میکشه، غریب تو خونه حریف
زیبا باید تنهائی من، این نا مه رو سیا کنم
رسم گذشته ها میگه، باید به تو نگاه کنم
حرفاتو گفتم به خودت، ببینی راستی تو زدی؟!
اصلاً توی ذات تو هست؟! یه همچی چیزی بلدی؟!
دست بر آسمان بالا برده ام و تورا ميخوانم اي هستيم كه خود آفريننده هستي هستي...
يه جا يه جمله ي قشنگي ديدم
عاشقو بايد از خودت بروني
چه شعرايي من واسه تو نوشتم
تو همه چيز بودي جز آسموني
ياا دل مارا به خودش وا مرا هان...كه دلي كه بدون عشقت باشد هيچ است...
ياد ار زشمع مرده ياد ار
ان كشته در اه وطن ياد ار
رسم به والله تو ماها ناز يتيم ميخرن...يتيم كه بي تابي كنه براش عروسك ميخرن
اما بگم به شاميا اونها خيلي بدترن...يتيم كه بي تابي كنه سر باباشو ميبرن...
روز و شب فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا فارق از احوال دل خويشتنم
میان من و دلم اری
دری ست بسته و دیواری
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست؟
من اگر سایه خویشم یارب!
روح آواره من کیست؟ کجاست؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)