فریاد گل را بو می کشم !و با خونابه های نوک انگشتماز سوزش کرشمه های خارلبان سیاهت را سرخ ،و آه نگاهم را به تو هدیه می کنم ...!لبانت را ببندبرای گفتن دیر شده !گوشهایت را بگیرحقیقت زیاد تلخ است !چشمانت را نبند ...رفتنم را ببین ...!
فریاد گل را بو می کشم !و با خونابه های نوک انگشتماز سوزش کرشمه های خارلبان سیاهت را سرخ ،و آه نگاهم را به تو هدیه می کنم ...!لبانت را ببندبرای گفتن دیر شده !گوشهایت را بگیرحقیقت زیاد تلخ است !چشمانت را نبند ...رفتنم را ببین ...!
دوباره صورتم را درآینه دیدمفرقی نکرده بود !همان مجنون همیشگی ...اما این باربی تو ...!
می خواهم با آسمان معامله ای بکنم
او برایم باران ببارد ومن برایش قاصدک بکارم
آنوقت می توانم
یعنی می توانیم با خیال راحت
به همدیگر نگاه کنیم
چون من وآسمان دیگر نگران آدمهایی نیستیم
که نمی دانند چگونه به هم پیغام دهند..
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
ای نازنین جواب معمای من تویی
تنها چراغ روشن شبهای من تویی
وفتی دلم گرفت از انبوه ابرها
احساس آفتابی دنیای من تویی
ای سرو سربلند! دلم بال و پر گرفت
آواز آسمانی رویای من تویی
خونم به گردنت اگر از من جدا شوی
زیرا دلیل روشن فردای من تویی
امشب هوای کوه و بیابان به سر زده است
دست مرا بگیر که مجنون من تویی
با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست
ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست
پر می کشی و وای به حال پرنده ایی
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست
ایینه ایی و اه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
برای پر کشیدن پر ندارم
و شعر تازه ای در سر ندارم
کمی آهسته تر می رفتی ای عشق
که من مرگ تو را باور ندارم...
در کشور عشق هیچ کس رهبر نیست
هیچ شاهی به گدا سرور نیست
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
احمد شاملو
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)