شایعه که شعر نیست فردا فراموش می شود
تهمت عاشقی
در شش سالگی هم برایم زیبا بود
حالا که شصت و سه ساله ام
شایعه که شعر نیست فردا فراموش می شود
تهمت عاشقی
در شش سالگی هم برایم زیبا بود
حالا که شصت و سه ساله ام
از آن همه دوستت دارم ها
حالا چه مانده جز
دوستش دارم ها…
شکارچی
آخرین پلنگ زمین را که نشانه گرفت
ماه
دلواپسی اش را خسوف کرد !!!
چيزي نمانده
ماه
ميان سكوت فرو ميميرد
آسمان از ستاره تهي ميشود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پردة پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...
چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكة فشنگي گردد
شليك شده...
من آویخته از طناب بودم و
تو
تفنگ در دست
شلیک کردی
شلیک کردی به طناب
برگشتم به زندگی
خطا رفته بود
دوباره داری نشانه میروی
قلب هدف را
درست نشانه گرفتی
بزن
زندگی همین است
که شلیک میشود از دستهای تو
قطارها فقط مسافر جابهجا نميكنند
دلهايي را با خود ميبرند و
ميآورند
چشمهايي را به انتظار ميگذارند و
از انتظار درميآورند
گاهي هم از ريل خارج ميشوند و
همه چيز را با خود ميبرند
خسته ام....
از این همه خواستن هایی
که داشتن نمی شود!
آخ !
پیشانیام ...
چه تصادفی !
مقصر کیست ؟
من ؟
ماشینِ پشتِ سر ؟
یا یاد تو
که پیچید بیهوا در سرم ؟
- مقصر فرار کرد آقای پلیس !
- نه
مقصر شمایید
حق با کسیست
که فرار میکند
در آینه خون از پیشانیام جاریست
سرم به سنگ نخورده
باز
تختهگاز میروم
ساده ی ساده
از دست می روند
همه ی آن چیز ها که
سخت سخت…به دست آمدند…
کتاب شعری بودم
که به دست ات/ ورق می خوردم
خوانده می شدم وُ
می لرزاندم ات
خاک می خوردم و ُ
ورد زیان ات می شدم
و پس از چندی/وقت
اکنون
در پیاده روی خیابان انقلاب
حراج می شوم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)