دو چشم خسته اش از اشک تربود
ز روي دفترم چون ديده برداشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ درآن يک نظر داشت
مرا حيران از آين نازک دلي کرد
مگر اين نغمه ها در او اثرداشت
چرا دل را به خاکستر نشانيد
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستين بارخود آمد بسويم
که شوقي در دل و شوري به سر داشت
سپردم دل به دست او چوديدم
که غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيبا پرست من ز معشوق
تمناي نگاهيمختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس
که در سينه دلي بيدادگر داشت
پرپروانه اي را سوخت اين شمع
که جانان را زجان محبوبتر داشت