آخرین روز تابستان
یادهایی با من می میرند
تا اولین روز پاییز
بی یاد بودی به دنیا بیایم
و در مسیر این رفت و برگشت
خاطرم نیست دیگر
چند خاطره را کشته ام
خاطرم نیست اما
تا به این خیابان ،این جا ، این جاده برخورد می کنم
رد می شود
یاد رگی از زیر تمام پوستم
انگار که یوسفی
از چاه یک زن بی حواس در آمده باشد
آشنایی از ذهنم در می آید
مشامم از عطر فروشی شهر بو می برد
بوی پیراهن مردی
که در جاده ی «هستی ونیستی »از بین نرفته است
و اینجاست
که بودن یا نبودن
فقط به عشق بستگی دارد
امروز
تولد دوباره ی من است
و تنها کسی که به یادم باشد
تنها کسی ست که به یادم مانده است .
منیره حسینی
پ ن : مرا آن آشنایی را ز خاطر برده یادم را به یاد آدم .......خـــــــــــــودم