پروانهای است در قفس واژههای من بیتاب پر زدن
پروانهای است در قفس واژههای من بیتاب پر زدن
نه از تو می پرسند
و نه گوش می کنند !
تنها می آیند ...
و فراموش می کنند ..
چو ماه از كام ظلمتها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نابهنگام
مرا در كام ظلمتها كشيدي
مرا رازیست اندر دل به خون د یده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
.
.
کنون دم درکش ای سعدی;که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم![]()
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
ومن چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
وهمچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
در دلي ، هر چند دور از نظر
خرم آن روزي كه باز آيي ز در
با تو مارا خوشترين ديدار باد
هر كجا هستي خدايت يار باد
هر که بد ما به خلق گوید
ما چهره زغم نمی خراشیم
ما خوب از او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم!
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید روئید
در پس این باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان...
باز گفتم
کوه صبرم
مثل سنگم
عهد بستم
نکنم شکوه ز کس
بد نگویم به کسی
صبح زودی رفتم
گله ها را بردم
سر جویی شستم
باز گفتم
که تو خوبی و قشنگی و تو مستی
و من از روز ازل عاشق تو بودم و هستم
لیک دیدم
چشم هایم
غرق اشکند
غرق اشکند
گله دارند
از من وعهدی که بستم
تاریک ،تنهایی و بیداد وحشت
ایمان گرفته شده به امانت
نور اعلام درون دست است
ولی اما ،نمیدانم که راه کجاست
باز خواهم رفت اما دگر نخواهم آمد
شاید این سخت عبرتی
نه شایدم آخر شد
سایه مرگ به دنبال
پرنده و اراده ی پرواز بی بال
زجر وخشم و روشنایی روبه زوال
نه محال است
خیال است
خیال
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)