تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 36 از 212 اولاول ... 263233343536373839404686136 ... آخرآخر
نمايش نتايج 351 به 360 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #351
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سلام!
    این هم بخش هشتم.
    به نزر ! شما ادامه بدم؟( آخه هیچ هرفی! نمیزنید)
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    من هم از شما سپاسگزارم به خاطر زحمتی میکشین
    و با حرف دیانلای عزیز هم موافقم
    امیدوارم همیشه شاد و موفق باشید
    ......................



    روزي يكي از پادشاهان به سير و سياحت رفت ،تا اين كه به روستايي رسيد ،كمي در آنجا توقف كرد،تا قدري استراحت كند

    پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده كنيد .همراهان گفتند:بله قربان .پادشاه گفت كمي توقف مي كنم و سپس به راه خود ادامه مي دهيم.همگي گفتند :اطاعت قربان!

    پادشاه گفت:آن پيرمرد هم كه در حال كار كردن هست را بگوييد تا بيايد(و با خود زير لب مي گفت:چگونه اين شخص با اين كهولت سن هنوز سر پاست)يكي از افراد گفت آهاي پير مرد بيا جلو،بيا اينجا.

    پير مرد جلو امد و گفت :بله ،با من كاري بود!پادشاه گفت:ببينم تو چند سال از عمرت سپري شده؟پير مرد گفت:يكصد و بيست سال ،پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستي و كار مي كني.

    پير مرد:بله. پادشاه:ما با داشتن وسايل عيش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداريم !!شما دهاتي ها كه وسايل عيش و نوش به قدر ما نداريد ،چطور اين همه عمر مي كنيد؟پيرمرد در جواب پادشاه گفت:هر يك از انسانها سهم مشخصي از اطعام را دارند.هيچكس در اين دنيا بيشتر از اندازه خود نمي تواند مصرف كند .شما در عرض چند سال با پر خوري و زياده روي ،سهم خود را مصرف مي كنيد .

    بنا بر اين و قتي كه تمام شد ۀديگر سهمي نداريد و مي ميريد،ولي ما چون سهم خود را كم كم مصرف مي كنيم .بيشتر از شما عمر مي كنيم ،قربان!!!
    ...

  2. #352
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
    زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
    او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.

    شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:
    هیچ انسانیلیاقت اشک های انسان دیگر را نداردو اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد اوهرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد .
    Last edited by saye; 21-02-2007 at 19:20.

  3. #353
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید:" جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!"



    مامور امپراتور گفت:" ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است."



    لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:" تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است."



    می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:" این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است."

  4. #354
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"




    جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"




    شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.




    شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"

  5. #355
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود!

    وتو اينك مقابل كتابخانه ات ايستاده اي .
    پس از سال ها سراغ بهترین کتابی که نوشته بودی می روی. رمانی که بزرگ ترین جایزه را برایت به ارمغان آورده بود. ازلای کتاب های قفسه بیرونش می کشی. دستت می لرزد چرا؟ مور مورت می شود. کمی غبار کافیست تا به سرفه ات بیندازد.
    چند سرفه بلند و خشک و کشدار. سرفه ات که بند می آید شانه های کتت را می تکانی.
    کتاب را بین دو دست گرفته ای ونزدیک عینک می بری، کمی دورش می کنی . با پشت دست صورتت را می خارانی. بعد فوت می کنی روی سطح صاف جلد کتاب . تند صورتت را می خارانی .تمام تنت مور مور می شود.
    هیچ وقت اسمی روی جلد ش نگذاشتی. نه اینکه فقط روی جلدش ، بلکه روی این رمانت هیچگاه اسمی نگذاشته بودی. آیا فقط به همین دلیل این رمان را شایسته آن جایزه دانسته بودند؟ فقط به دلیل نداشتن اسم. همیشه این موضوع آزارت می داد که شايد تمام این هفتصد صفحه تحت الشعاع اسم نداشته اش قرار گرفته باشد . اوایل خیلی لذت می بردی از اینکه توتنها رمانی را نوشته بوی که اسمی ندارد و همه درباره اش حرف می زنند و از تفاوتش ؛ تفاوتی که تو سالها به آن افتخار می کردی،مي گويند. اما رفته رفته سوهان روحت شد. هر جا می رفتی با این سئوال روبرو بودی : آقای پوریا فلاح چرا برای رمانت اسمی نگذاشته ای؟ وتو سال ها لبخند زده بودی و چیزی نگفته بودی . تا کم کم اوقاتت تلخ شد ودیگر حاضر به شنیدن این سوال نبودی یا شاید تحملش را نداشتی : براق می شدی ، چيزي زير پوست صورتت مي خزيد وپوست صورتت را به شدت می خاراند.
    کم کم تمام بدنت شروع به خارش کرد. كلي با خودت كلنجار رفتي ، راضي نشدي بروي دكتر؛ بعد بگويي جانوري زير پوستت مي دود و تو از پي اش تمام پوست تنت را مي خاراني. توشايد واقعا" نمی دانستی دردت چیست! باید روی کتابت؛ روی بهترین کتابت که بزرگ ترین جایزه را برایت آورده بود اسم می گذاشتی. آیا فقط به دلیل نداشتن اسم، رمانت جایزه گرفته بود؟ سالها با خودت کلنجار رفتی اما هیچ وقت اسم مناسبی پیدا نکردی! واقعا" اسم مناسبی پیدا نکردی؟ یا نمی خواستی پیدا کنی؟ پس گذاشتی اش توی قفسه لای کتابهای دیگر، همچنان بی اسم. هیچ دعوتی را هم دیگر نپذیرفتی . پوست بدنت کم کم آرام گرفت. اما تو دیگر هیچگاه خودت را در آینه ندیدی . می ترسیدی؟ نه! اما با لمس پوست صورتت می دانستی چه خبر است . پس بهتر دیدی هرگز دیگر به شیئی که برگردان چهره ات مي شود نگاه نکنی.
    حالا پس از سال ها داری با کف دست روی جلد را تمییز می کنی . جلد سیاه وچرمی کتاب سال ها چون چادری سیاه بر صفحات کتابت خیمه زده بود . باز سرفه ات می گیرد. زیر پوستت چیزی گویی می خزد واحساس خارش می کنی. می ترسی نکند دوباره شروع شود؟ کتاب را بازنمی کنی .به نظر مي رسد تردید داری؟ می نشینی پشت میز مطالعه ، صندلی چرقی می کند وپایه هایش می لرزد. کتاب را می گذاری روی میز. دست می کشی روی صورتت : نه ، نمی خارد! لبخند می زنی . پلک های بی مژه ات را چند بارروی هم می فشری و از بالای عینک روی جلد را نگاه می کنی. مدت زیادی به جلد کتاب نگاه می کنی. تردید داری؟ بالاخره کتاب را با دست لرزان باز می کنی .عینک را با انگشت سبابه هل می دهی بالای بینی. هی ورق می زنی و به برگ های بی نوشته نگاه می کنی و گاهی انگشت می کشی روی صفحات .همیشه اسم کتاب هايت را ازلابه لای نوشته هايت بیرون می کشیدی. حالازمان زیادی را داری صرف این کار می کنی .هي ورق مي زني. دست می کشی باز روی صورتت . نه نمی خارد! تا آخرین برگ را هم ورق می زنی. سفید سفید سفید، بدون هیچ نوشته ای!
    عینک را با همان انگشت پایین می کشی و از بالا به انتهای صفحه نگاه می کنی . موریانه ای پایان آخرين برگ سفید كتاب مرده است ! موریانه را با شست وانگشت سبابه برمی داری. کتاب را می بندی و قلم برمی داری و نوک قلم راتوی دوات فرو می كني. بعد روی جلد کتاب می نویسی (( موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود.)) به جلد سياه نگاه مي كني . چيزي مي بيني ؟ شايد براي همين نقطه ي ((بود)) را جا گذاشته ای. چراموریانه را به جای نقطه قرارنمی دهی؟ نگاهش مي كني . آرام نفست را بیرون می دهی . چيزي زير پوستت نمي خزد. موريانه از لاي انگشت هات روي جلد كتاب مي افتد وتو نمي فهمي.
    صورتت را روی کتاب می گذاری. آرام نفس می کشی . بازدمت موريانه را كمي تكان مي دهد. خارش نداری . حتا مور مورت هم نمی شود. فقط آرام پلك مي زني وآخرین نفست را قبل از خوابی طولانی بیرون می دهی؛ آن وقت لب هايت از هم گشوده مي شود. انگار داري مي خند ي ؟ احساس مي كني داري كوچك مي شوي . توكوچك مي شوي ، كوچك تر.
    آنقدر...
    حالا جاي نقطه ي (( بود )) مي نشيني.


    پوريا فلاح

  6. #356
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    داستاني كه خودم نوشتم:
    مرد،داس،كنده درخت
    صداي گوش نواز آب همانند يك لالايي مداوم مرد را به خواب تشويق مي كرد.ولي فرصتي نبود.“حالا وقت براي خوابيدن زياده“مرد اين جمله را زير لب گفت.سعي كرد كارهاي نيمه تمامش را مرور كند.“يك خونه براي پسرم بسازم،جهيزيه سارا را آماده كنم.براي زنم النگو بخرم هر چند خودش انتظاري نداره ولي آخرين باري كه براش طلا خريدم موقع ازدواج بود به هر حال زنه بايد يه پشتوانه داشته باشه يا نه؟“به شدت احساس خستگي مي كرد هنوز به نصف اون كارهايي كه بايد ميكرد فكر نكرده بود زمين را هم كامل شخم نزده بود مي دونست پسرش اهل شخم زدن نيست” بعيد كه امسال زمين كامل شخم بخوره“صداي ماشين مرد را از افكارش بيرون آورد بايد كمك مي گرفت ولي ماشين خيلي سريع رد شد.مگس مزاحمي هي دور چشماش وزوز مي كرد خيسي علفهاي زيرش را كاملاً احساس مي كرد.”اه اگه ميشد خورشيد زودتر غروب مي كرد“نور مستقيم به چشماش مي تابيد ولي تلاشي براي تكان خوردن نكرد مگس حالا پرروتر شده بود چشمانش را بست تا نور اذيتش نكند ”واي نماز صبح را نخواندم كاش قضاش را ميگرفتم پدر تنبلي بسوزه آخرش هم كار دستم داد.
    صداي دختران روستاشون را شناخت احتمالاَ آمده بودند از چشمه آب بر دارند ”خسته نباشي مشتي“از دور داد زد شايد گلنساء بود يا ريحانه نزديك نشدند صداي خنده هايشان نشان از دور شدنشان مي داد سعي كرد سر بلند كند و ببيند گلنساء بود يا ريحانه ولي خسته بود دست از مقاومت برداشت و گوش به صداي آب داد.تصاوير در نظرش تغير شكل مي دادند صداي خنده هاي گنگي مي شنيد .علفهاي اطرافش به جاي سبز قرمز بودند و حالا رگه هاي خون به سمت آب كشيده مي شدند.نبايد داسش را اونطوري زمين مي گذاشت شايد هم تقصير اون كنده درخت بود كه باعث شد سكندري بخورد به هر حال فرقي نمي كرد اولش تلاش زيادي ميكرد كه خود را به كنار جاده برساند ولي فقط دردش بيشتر مي شد و حالا …”كاش نماز صبح را قضا مي كردم“مرد اين را گفت و تن به خواب سپرد.
    Last edited by pedram_ashena; 24-02-2007 at 13:28.

  7. #357
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    خودم:
    شطرنج
    سالها از زمان جنگ جهاني دوم و بمباران اتمي آن ميگذرد آن واقعه به كشورها ثابت كرد .كه اگر
    مي خوا هند از پيش بازنده نبا شند بايد بمب اتمي داشته با شند . و رقابت شروع شد . تا جايي كه حتي
    كشور ها ي كوچكي كه به اندازه شهر لندن هم نبودند . صاحب قدرت اتمي شدند . حتي كشور هاي فقيري
    مانند گينه ، ليختن اشتاين و.... وزيران جنگ پيش از پيش گرفتار محاسبه و استرا تژيك شدند ديگر نه يك
    كشور ونه يك همسايه بلكه كل جهان خطر ناك بود به مانند موشي كه در محاصره گربه ها قرار گرفته باشد .
    وهر آن ممكن است يكي ازآن گربه ها حمله كند . ولي كدام ؟ محاسبه همين كدام يك كاري خارج از توان
    انسان تشخيص داده شد . وبار ديگر جمله حمله كن تا غافلگير نشي سر لوحه بعضي از كشور ها قرار گرفت كشور سفيد به كشور سياه حمله كرد دانشمندان كشور سياه ابررايانه اي ساختند براي تفسير جنگ ما شين خوب كار ميكرد به اين ترتيب كه گروهي اطلاعات دشمن را گرد آوري مي كردند و به فردي كه اپرا تور ما شين بود ميدادند و او اين اطلاعات را به زبان كامپيوتروارد مي كرد.
    (خوب چي شد جواب داد؟)مرد به سمت ميكروفون رفت و در حالي كه جواب ماشين را بررسي مي كرد جواب داد:بله 10 برگي ميشه ميدم به رابط تا براتون بياره.
    در اتاق جنگ ژنرال گزارشات محرمانه ماشين را از رابط كه خود فرد كار آزموده اي در جنگ بود دريافت كرد.(بسيار خوب بريد بيرون و به منشي بگوييد جهت تايپ فرامين بيايد.)رابط با يك احترام نظامي عقب گرد مي كند و خارج مي شود.منشي پس از چند دقيقه وارد مي شود.(قربان!)(بنشينيد.....دستور اكيد به تمامي گردانهاي حاظر در منطقه عملياتي 1-5 بلافاصله پس از دريافت دستور منطقه را به سمت موقعيت 5-3ترك نماييد و ...)منشي نگاهي به ژنرال مي اندازد (فكر نمي كنيد قربان اين عقب نشيني موجب از بين رفتن نيروهاي حاظر در منطقه بشود؟)ژنرال خيره به منشي با لحني تحكم آميز مي گويد( فكر نكنم اين موضوع در حيطه كاري شما باشد خانم).
    ساعتي بعد منشي دستورات را درون پاكتي قرار مي دهد و به مامور اجرائيات تحويل مي دهد.اين چرخه تقريبا هر روز در وزارت جنگ تكرار مي شد و به غير از اپراتور؛رابط؛ژنرال و منشي فرد ديگري به دستورات و راه حلهاي ماشين دسترسي نداشت و اين البته امري واجب براي مخفي نگهداشتن موضوع ماشين از دشمن بود.
    كشور سفيد در جنگ شكست مي خورد و تسليم مي شود.در كاخ رياست جمهوري كنفرانس خبري برگزار مي شود.
    رئيس جمهور به چهره هاي متبسم حاظرين نگاه مي كند و ادامه مي دهد(فكر كنم امروز زمان معرفي سلاح ويژه ما در جنگ است ما بايد از تكنولوژي جديد تشكر كنيم تكنولوژي كه برگ برنده ما در جنگ بود گذشتگان حتي فكر نمي كردند يك روز جنگ اين قدر پيچيده شود كه فقط يك ماشين بتواند آنرا اداره كند من از مسئول و اپراتور كامپيوتر مي خواهم بيشتر توضيح بدهد.
    مرد عينكي لاغر اندام بلند مي شود جمعيت تشويق مي كنند.سرفه اي مي كند و آرام طوري كه ديگران به سختي صدايش را مي شنيدند گفت(من با استفاده از اطلاعات گرد آوري شده از دشمن همانند نوع جنگ افزارها ؛موقعيت تسليحات؛نفرات پياده و حتي وضعيت آب و هوايي اطلاعاتي به ماشين مي دادم و ماشين با در نظر گرفتن احتمالات چيزي درست شبيه بازي شطرنج بهترين گزينه را براي ما نمايش مي داد ...)جمعيت تشويق مي كنند.مرد كمي با خود كلنجار مي رود بعد ادامه مي دهد(...البته لازم است حالا كه جنگ تمام شده است اعترافي بكنم گاها اتفاق مي افتاد كه ماشين به دلايلي خراب مي شد و يا دير جواب مي داد ...البته خيلي كم و ...من...من...طبق نظر خودم گزارش ماشين را تنظيم مي كردم )نگاه ها به رئيس جمهور دوخته مي شود و او كه هنوز از شوك اين خبر بيرون نيامده بود با لكنت مي پرسد(دقيقا از كي آقا؟)(ميشه گفت دراين اواخر ماشين اصلا خوب كار نمي كرد حدود يك ساله)ژنرال با عصبانيت بلند مي شود( يعني من طبق نظريات تو مي بايست تصميم مي گرفتم؟)رابط كه در كنار اپراتور نشسته بود با قيافه حق به جانبي گفت(من مي دونستم نبايد به آن گزارشات اعتماد كرد و اگر نبود دست كاريهاي من شايد ما اين جنگ را مي باختيم)فرياد جيغ مانندي از دهان رئيس جمهور خارج مي شود.ژنرال با عصبانيت روي ميز مي كوبد و رو به رئيس جمهور مي گويد(و شما حتما به من اين حق را مي داديد كه به جاي تصميم يك اپراتور و يك رابط خودم جنگ را اداره كنم و چه خوب شد كه من گزارشات اينها را مد نظر قرار نمي دادم.)(يعني شما هم آقاي ژنرال .....)ژنرال با قاطعيت يك مرد جنگي جواب مي دهد آقاي رئيس جمهور من يك كهنه سربازم هيچوقت افسار خود را به دست يك آهن پاره نمي دهم.منشي كه در گوشه اي از سالن ايستاده بود به آرامي زير لب گفت (البته آقاي ژنرال خوشبختانه دستورات شما دقيقا هماني نبود كه من تايپ مي كردم و گرنه امكان نداشت نامزد من سالم از جبه ها بر گردد.

  8. #358
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تعهد

    دوست نداشتي تماشا كني ، ‌اما ايستـادي . ‌نمي دانم چرا ، برايـت چه جاذبـه اي داشت ؟ شايد دلـت مي سوخت و شايد هم ....
    ايستادي در كنار پياده رو. و مرد فرياد مي كشيد و دختر جوان زير آوار مشتهاي او. دلت ريش ريش شد اما نمي توانستي كاري بكني. موضوع خانوادگي بود. تعهدي تو را نگه داشته بود و تعهدي هم به تو اجازه دخالت نمي داد. نه راه پس داشتي نه راه پيش. آه ... اگر مي توانستي ، اگر مي شد ، اگر دست و پايت در چسب تعهد گرفتار نبود ... و همچنان دختر جيغ مي كشيد. چند بار سرش به جدول خورد. يك بار هم بلند شد تا فرار كند اما مرد راهش را بست. دختر با التماس و نااميد به جمعيت تماشاچي خيره شد ، ‌اما برايش رمقي نمانده بود كه فرياد بزند يا چند قدم راه برود. و دست مرد دوباره بالا رفت و باز آوار ... با خودت فكر كردي بروم بهتر است .
    چند قدم رفتي اما ناگاه، سكوت دختر، تو را متوقف كرد و صداي در هم آژير آمبولانس و پليس كه از انتهاي خيابان، موازي با هم مي آمدند. دخترك بيچاره كبود و خون آلود، از حركت باز ايستاده بود. آهسته جلو رفتي. خم شدي و نبضش را لمس كردي، نمي زد .
    مأمورهاي پليس و پرستار ها انجام وظيفه كردند و رفتند و بعد هم نوبت سپور بود كه شيشه شكسته ها و خون ها را پاك كند. و همـه، هر كس با توجه به تخصص و تعهدش از "قبرفروش" و" قبركَن" و "غسّـال" و "گريه كن" و "آشپز" بگير تا ... تـوي صـف ايـستاده بودند. واما تو كـجاي كار بـودي، نمي دانم ! صداي خش خش ممتدي به گوشَت رسيد و بعد ...
    ـ نويد. نويد. ياسر...
    با عجله كنار كشيدي و دست به كمرت بردي : ياسر جان به گوشم ....


    مسعود كاميابي

  9. #359
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    داستان شنل قرمزي(طنز
    يه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
    عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلشو جواب نميده . هرچی SMS هم براش ميزنم
    باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
    چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره .
    شنل قرمزی گفت : مامی امروز نميتونم .
    قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکی .
    مادرش گفت : يا با زبون خوش ميری . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوری لهت کنه .
    شنل قرمزی گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم .
    فقط خواستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين .
    مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان.
    می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
    شنل قرمزی گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد .
    يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و می خوام .
    شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خريده از خونه خارج ميشه .
    بين راه حنا دختری در مزرعه رو ميبينه .
    شنل قرمزی‌: حنا کجا ميری ؟؟؟
    حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
    شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری ديگه !!
    حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی .
    بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران ميشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت
    نکردن .
    شنل قرمزی: حتما اون دختره ايکبری سيندرلا هم هست ؟؟؟
    حنا : آره با لوک خوشانس ميان .
    شنل قرمزی: برو دختره ............ ......... ......... ......... ....
    ( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
    شنل قرمزی يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده .
    پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
    ماشينا جلوش نگه ميداشتن اما به توافق نمی رسيدن و می رفتن .
    ميره جلو سوارش ميکنه .
    شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
    نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
    با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
    شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
    نل : حالا گير نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش .
    اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون .
    زندگی هم که خرج داره . نميشه گشنه موند .
    شنل قرمزی : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد .
    نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپی .
    جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن .
    شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!! !!
    نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک
    می کنن .
    دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائينی داره آدامس ميفروشه .
    شنل قرمزی : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادن ‌؟؟؟؟
    نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتيول شد .
    بچه مايه دار شدی . بقيه همه بد بخت شدن .
    بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه .
    شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .

  10. #360
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    Last edited by magmagf; 26-02-2007 at 00:01.

  11. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •