می پرسم چرا…چرا…چرا…
و صورتم را در دست هایم پنهان می کنم
چرا این دست ها
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردن صورتم…
می پرسم چرا…چرا…چرا…
و صورتم را در دست هایم پنهان می کنم
چرا این دست ها
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردن صورتم…
اینجا
خاورمیانه است
ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم
از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند
اینجا
خاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.
درست مثل کسی که
بر لوح های گلی سومری
چیز عجیبی دیده باشد
آب از سوراخ های گوش و بینی ام می زند بیرون و
تو هم
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد میمیرد
زندگی ام را به عکس گرفته ای
که وارونه ظاهر مگر می شوم!
درست مثل فنجانی لب شکسته ام
و لطفا مواظب خونی که در رگهایتان جریان دارد باشید
ابتدای این جاده
نه
ابتدای این دریا
نه
بتدای این کافه بخوانید
زنی دلش میخواهد بخوابد و کابوس نبیند.
تصورات ایده آلیستی یک سرباز صفر
تفنگ را برداشت
و از دور
فرمانده را نشانه گرفت
کار خودش را کرد
ماشه را که کشید
تمام تنش لرزید
صحنه در ذهنش جا گرفته بود
سیم های خاردار
تانک های نیم سوخته
و تنها چند قدم با خانه فاصله داشت
گفت می روم
و از کرانه می گذرم
و از آنجا برایش نامه خواهم داد
ابرو برداشته
و در گلدان به یقین
سبزه ی عیدانه کاشته
از نظام خسته بود
از سربازی و قمقمه های سوخته
و او چطور حماسه ساخت
با تفنگی که اصلا
گلوله
نداشت؟
ماه من غصه نخور زندگی جزر و مد داره
دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
ماه من غصه نخور همه که دشمن نمی شن
همه که پر از تَرَک مثل تو و من نمیشن
ماه من غصه نخور مثل منو تو فراوونه
خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه
ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست
تر و تازه موندن گل مال اشک شبنم هاست
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه
اونی که غم نداشته باشه آدم نمیشه
ماه من غصه نخور خیلی ها تنهان مثل من
خیلی ها با زخم های زندگی آشنان مثل تو
ماه من غصه نخور خدارو چه دیدی شاید فردامون بهشت باشه
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه
اونی که غصه نداشته باشه آ دم نمیشه
ماه من دنیا رو بسپار به خدا
هر دو مون دعا کنیم
تو هم جدا...
منم جدا...
ظرف های ظهر را
شسته ام…
چای هم دم کشیده…
شام حاضر است…
تو فقط چروک درد را
اطو بزن…
ساده؟؟
سیبی را که تمام راه با خود اورده بودم که با تو قسمت کنم
پرت کردی زیر ماشین
ساده ساده
و حالا
از خجالت پنهان شده ی
پشت همان ماشین
کنار راننده
کنار کسی که نمی داند حتی
عاشقی پلاک چند است
زندگی زبیا
یک تکرار نا موزون برگ برگ تقویم
هفت روز هفته را
جدل می کنم با
دلهره و تنهائی و اضطراب
و سر خود را گرم می کنم با
چند تکه کاغذ و کتاب و روزنامه
راستی
اکنون چند هزار دقیقه گذشته ست از آخرین دیدار
خوب می دانم
هیچ خورشیدی توان مرحم زخم مرا ندارد
بگذار آسوده تر بگویم
قضیه ی من و تو را سالها پیش
فیثاغورث کشف کرد
دو خط موازی...
نه سندبادم ،نه رابینسون
و سرنوشت غم انگیزم
در جزیره ای متروک ،رقم نمی خورَد.
صیاد ِ شور بخت ِداستان های ِ هزار و یک شبم
با تور ِ کهنه ای
که فقط جن می گیرد
و دو چشم ِ خیس
که از هیچ دریایی آب نخورد !
همهی کلمات
معنای تو را میدهند
مثل گلها همه
که بوی تو را پراکندهاند
سکوت کردهام
که فراموشت کنم
اما مدام
مثل زنبوری سرگردان
رانده از کندویش
دورِ گلم میگردم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)