ششم ماه تير از سال شصت رهبرم جانباز ايران من است
اي خداوندا نگهدارش تو با ش چون دعاي او نگهبان من است
ششم ماه تير از سال شصت رهبرم جانباز ايران من است
اي خداوندا نگهدارش تو با ش چون دعاي او نگهبان من است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه.
هنوز عکس نگاری به لوح جان باقيست
هنوز مهر ولایت در آسمان باقیست
به جمع خالق صفین دیگر تاریخ
بگو فقط دو ، سه صفحه به نهروان باقیست
امروز برای شهدا وقت نداریمای داغ دل لاله تو را وقت نداریمبا حضرت شیطان سرمان گرم گناه استما بهر ملا قات خدا وقت نداریمچون فرد مهمی شده نفس دغل مااندازه یک قبله دعا ، وقت نداریمدر کوفه تن ،غیرت ما خانه نشین استبهر سفر کرب و بلا ، وقت نداریمتقویم گرفتاری ما پر شد ه از زردای سرخ ، گل لاله ، تو را وقت نداریمهر چند که خوب است شهیدانه بمیریمخوب است ، ولی حیف که ما وقت نداریم
Last edited by AliSub; 16-04-2010 at 15:45.
مرد می گفت که : خورشید از آن زاویه خواهد تافت
نقطه ای را به سرانگشت نشان می داد
ما ، بدان سو نظر افکندیم
نقطه ای سرخ ، در اقصای مه آلوده ی شب می سوخت
مرد ، می گفت که : خورشید، ازین پس نه همان بادیه پیمای کهنسال است
که همه روزه فلق را به شفق می دوخت
بل جوانی است سهی قد و میان باریک
گندمی موی و طلایی چشم
که حریری به صفای نمک و نور به تن داد
نیمتاجی زده بر گیسو ، چون شانه ی پوپک ها
چکمه ای کرده به پا ، سرخ تر از پنجه ی اردک ها
اسب می راند و ، از راه نمی ماند
تا شما را به تماشای جهان خواند
همه ، خورشید جوان را به گمان دیدم
شوق دیدار چنان بود که گرییدیم
نادر نادرپور
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست
گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را گفت
هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
پروین اعتصامی
تو تنها آشنایی ای غریبه
تو این شهر پر از نامهربونی
میخواستم منرو از جسمت و روحت
زجنس خون و قلب خود بدونی
نفهمیدم چی اومد بر سر ما
که افتادم توی بن بست احساس
یه وقت بیدار شدم دیدم که ای وای
که تنها جای خالیته که اینجاس
نفهمیدم ندونستم نباید
ببندم دل به روز آشنایی
باید باور میکردم پیش رومه
غم و تلخی دل کندن جدایی
چه شیرینه روزای آبی عشق
به گوشت هر کلامی یک ترانه اس
ولی وقتی میاد فصل بریدن
همه حرفا فقط شعر و بهانه اس .
هاله جهان
سامری ها با قلم بت ساختند
فتنه در دامان دین انداختند
مکر داخل کفر خارج را ببین
رونق کار خوارج را ببین
نهادم عقل را ره توشه از مي
ز شهر هستيش کردم روانه
نگار مي فروشم عشوهاي داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه
Last edited by mohammad.ef; 16-04-2010 at 16:03.
همون سینه زنی که میره هیئت
کلاس عشق بازی با ولایت
همونی که شنیده أین عمّار
دلش آتیش گرفته از غم یار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)