روزی رسد غمی به اندازه کوه
روزی رسد شادی به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
که در سایه کوه می باید از دشت گذشت
روزی رسد غمی به اندازه کوه
روزی رسد شادی به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
که در سایه کوه می باید از دشت گذشت
در میان من و تو اسب نمی تازد باز
باعث قصه ما باران است
در میان من و تو اشک نخواهد بارید
شاید این حاصل بی چتری ماست
در میانمن وتو حادثه ها بیکارند
شاید این حادثه از غالب ماست
در میان من و تو شعله نخواهد خندید
قصه چشم تو ، آتشکده است
در میان من و تو عشق نخواهد رویید
داستان من و توفلسفه بیشتریست
گیسوانش را نمی بافد
دامن گلدار پایش نیست
اما
چشمان ایلیاتی اش کافیست
که حالا
چشم در چشم برنویی باشم
که ماشه اش درد می کند
برای چکیدن
همه بیهوده می میرند
من
می میرم برای محبوبه های شهر !!!
راستی
هیچ چیزی
هیچ چیز
آن قدر ها هم که به نظر می رسد بزرگ نیست
یکی از چشم هایت را ببند
تا ماه
بین دو انگشتت جا شود
نقشهی جغرافيا يعنی
هزارها
تکهی سبز و آبی و قهوهای
فاصلهی قايق من
تا جزيرهی تو
هزاران سال نجومی ست که
نمی دانم به کی قول داده ایم که
تا جایی که شد
عاشق هر که شد شویم و
صادقانه دروغ بگوییم و
دم رفتن
شانه بالا بیاندازیم فقط
اين شعر
يك زير سيگاري ست
مرا
در آن خاموش كرده اند
به همين خاطر
خاكسترش مايل به خون است
يك نفر
مرا مثل سيگاري
روي لبش گذاشت و
تا انتها كشيد...
گویند غروب جایی ست که زمین آسمان را می بوسد
امشب برایت غروب می کنم
آسمان من کجایی؟؟!
من نیز گاهی به آسمان نگاه می کنم
دزدانه در چشم ستارگان !
نه به تمامی آن ها
تنها به آنها که شبیه ترین به چشمان تو ...
همه چیز از آن شب شروع شد
که تو ناخواسته ترسیدی
و من به دنبال تاریکی دویدم
از لابلای دستانت
هراس را دزدیدم و آرام بوسیدمت...
عاشق شده بودم آرام
و فقط من بودم و تو و خدا
همه چیز از آن شب شروع شد
که تو فنجان چای را شکستی
و من آرام بوسیدمت!
همه چیز آن شب تمام شد
که من پیراهن را پوشیدم
عروسکم را بوسیدم ( آرام و با گریه)!
و تو بی خداحافظی
رفتی ...!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)