با سلام
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید *** فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش *** که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم مگر *** درخت کام و مرادم به بر نمیآید
به روی دلارای یار ما ور نی *** به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید *** وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا *** ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر *** ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز *** بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس *** کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید