ای نگاهت لای لای سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزههای اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای نگاهت لای لای سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزههای اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا باشور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ومن همچنان تنهایم واین تنهایی تاریک وتلخ را
هیچ کس درک نمی کند,هنوزهم من درپیچ وخم
نادانسته هایم پرسه می زنم,هنوزراه حلی برای این
دلتنگی مرگ آور پیدانکرده ام
کسی از سوی خدا می آید
که شبیه است به عشق
و بلند است چو مژگان افق
و عزیز است چو رویای شب تنهایی
کسی از سوی خدا می آید
که بوی شبنم دارد با درختان بهاری
و دل فاخته ها
و تمنای غریب لب خشک آشنایی دارد
کسی از سوی خدا می آید
که جای پایش پیداست
بر سر بسته نورانی عرش
نقش انگشتانش
نقشه هستی من و نفس به یقین بویش را
به درختان پریشان در باد
به دل دریاها خواهد داد
جاده یعنی آغاز
من به غربت جاده ایمان دارم و به تنهایی خویش
ای مسافر!
جاده را معنا کن! تو که امروز
کوله بار سفرت را بستی
جاده را پیمودی، سفری رویایی، مقصدت
آن ور مرز شقایق ها بود
جاده فرعی بود
جاده ای که می رفت تا فراسوی افق های خیال
تا ته خاطره ای دور و دراز
جاده یعنی هجرت!
عامل مرگ غریبانه شوق و فرار لبخند
و خداحافظ را باید از تیرگی جاده شنید. ای مسافر
به دنبال وداعت شعر من معنا شد
و خداحافظ را از دل تیرگی جاده شنیدم امروز
جاده یعنی:
عامل مرگ غریبانه شوق
و فرار لبخند
و خدا حافظ را
باید از تیرگی جاده شنید!
نمی دانم اول عاشق کدامتان شدم
توفان یا تو ؟ عشق من!
اما به خاطر تو، ای توفان !
نه ، فقط به خاطر تو، ای عشق من !
می خواهم شیفته و دیوانه وار زندگی کنم
دستانم را به سوی معشوقه ام دراز کنم
پرچم را برای توفان بالا بکشم
بگذار با هم توفان کنیم، ای توفان !
اما قبل از ما، راه صاف و وسیع بود
آواز بخوان معشوق من
اگر عاشقت در توفان هلاک شد!
زمان وجود دارد اما نه در قصر من
ساعت هایی که می گذرند
بی آنکه شمرده شوند
مردن، دوباره زنده شدن، دوباره مردن
و برای من هم گریزی نیست
قرن ها ، قصر مرا تصرف می کنند
نسیم زود گذری از تنهایی
دری از جنس فولاد
آحرهای سرد
فضای هولناکی از مرگی بی رحم
در فولادی
با چکش
می کوبم، می کوبم
و صدا ها کمتر و کمتر می شوند
صخره ها ،
دریا ،
آرام فرسوده می شود
روح ها هم دیگر این پایین پیدا نیستند
نمی دانم چه وقت سپیده دم آشکار می شود!
چه وقت ستارگان کورکورانه در فضا شنا می کنند
من کورم
در جستجوی پنجره
و قرن ها در هر قدمی می گذرند
در فاصله ای دور صدای زنگی هست
مرا فرا می خواند
روز می آید !
آنطور که آنها می گویند
و من متواضعانه روی زانوهایم نشسته ام
آیا دیوار فولادی هم پوسیده می شود؟
اینجا بی نهایت من است!
دنیا همیشه به کام زمین تلخ می شود
وقتی تمام ابهای جهان راکدند
و زمین بغض میکند
و ثانیه ها
روی جسد ماه راه میروند
انگاری وقتی نمانده است برای توقف زمین
باید دوباره رفت
و تا بی نهایت شب گریه را سرود!!
از تو به عشق رسیده ام
به سان مسافری
که ناگهان
به مقصد می رسد
وقتی تو نباشی دل من می گیرد
و زمان روی سکوتم
آرام می لغزد
چه سکوتی دارد
لحظه هایم
بی تو !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)