تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 35 از 41 اولاول ... 25313233343536373839 ... آخرآخر
نمايش نتايج 341 به 350 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #341
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بالاتر از سياهي رنگي نيست

    عبارت بالا هنگامي بکار برده ميشود که آدمي در انجام کار دشواري تهور و جسارت را به حد نهايت رسانيده باشد. البته آن تهور و جسارتي در اينجا منظور نظر است و ميتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتني بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسيده باشد. در اين گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطير باز دارند جواب به ناصح مشفق اين است که: "بالاتر از سياهي رنگي نيست". و از سياهي منظورش شکست يا مرگ است که مي خواهد بگويد از آن ترس و بيم ندارد. پيداست وقتي که معلوم شود منظور از سياهي چيست، طبعاً ريشه تاريخي مطلب به دست خواهد آمد.

    ريشه عبارت مثلي بالا از دو جا مايه ميگيرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. يکي عامل فيزيکي و ديگري عامل تاريخي که البته در علت تسميه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاريخي منظور نظر است؛ نه عامل فيزيکي که کشف علمي آن قدمت چندني ندارد. با اين وصف بي فايده نيست که عامل فيزيکي آن هم دانسته شود.

    عامل فيزيکي: به طوري که ميدانيم نور خورشيد از مجموعه الوان مختلفه ترکيب و تشکيل شده است که چون بر جسمي بتابد هر رنگي که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ ديده ميشود. چنانچه تمام رنگهاي نور خورشيد از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفيد نمايان مي شود که روشنترين رنگهاست. ولي اگر هيچ رنگي از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشيد را در خود نگاه دارد، در اين صورت جسم به رنگ سياه نمايان ميگردد. پس ملاحضه مي شود که رنگ سياه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همين سبب است که گفته اند: "بالاتر از سياهي رنگي نيست".

    عامل تاريخي: استاد سخن حکيم نظامي گنجوي (540 - 603 هجري) داستانسراي نامي ايران، راجع به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا در قسمت هفت پيکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه اي جالب و آموزنده از زندگاني بهرام گور ساساني را به رشته نظم کشيد که سرانجام به اين شعر منتهي مي شود:

    هفت رنگ است زير هفت اورنگ نيست بالاتر از سياهي رنگ

    اکنون داستان موصوف را توأم با گزيده اشعار نظامي در هفت پيکر اجمالاً شرح ميدهيم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سياهي رنگي نيست.

    بهرام گور شاهنشاه معروف ساساني چون از دفع و رفع مهمات مملکتي فراغت حاصل کرد، مجل بزمي آراست و با ياران و نديمانش به باده گساري پرداخت:

    شاه بهرام گور با ياران باده ميخورد چون جهانداران

    ديري نپاييد که سرها از باده ناب گرم شد. هر يک سخن نغزي گفت و نکته لطيفي پرداخت. در اين ميان بر زبان سخنوري بگذشت که اکنون به يمن فر و شکوه پادشاهي، ما را همه چيز هست:

    ايمني هست و تندرستي هست تنگي دشمن و فراخي دست

    چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما هميشه در شادي و خرمي ميزيست و لشکر غم را به حريم عزت و سلطنتش هرگز راهي نبودي:

    تا همه ساله شاه بودي شاد خرمن عيش را نبردي باد

    آزادمردي به نام شيده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسي و معماري نظير و بديل نداشت:

    چون در آن بزم شاه را خوش ديد در زبان آب و در دل آتش ديد

    پيشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرمايد حاضر است هفت پيکر و گنبد سر به فلک کشيده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصي درآورد:

    رنگ هر گنبدي جداگانه خوشتر از رنگ صد صنم خانه

    تا بهرام گور هر شب را در يکي از آن گنبدها صلاي شادي در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پيشنهاد شيده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر يک را بر قياس ستاره اي به رنگي در آوردند:

    رنگ هر گنبدي ستاره شناس بر مزاج ستاره کرد قياس

    يکي بر مثال کيوان چون مشگ سياه. دومي مانند مشتري بود و به رنگ صندل. سومي چون مريخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بيد فارس تل خاکي است که معلوم مي شود عمارتي قديمي بوده و اهالي ميگويند اين بنا يکي از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسيار هم دارد مدعي هستند که اين قسمت يکي از شکارگاههاي آن پادشاه بود - مجله يغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمي چون خورشيد بود به رنگ زرد. پنجمي بر مثال زهره و سپيد. ششمي چون عطار بود و پيروزه گون (فيروزه گون). هفتمي مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقليم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جاي داد. اين دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسري برگزيده بود، اولي از نژاد کيان و بقيه دختران خاقان چين و قيصر روم و شاه مغرب و راي هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور يوگسلاوي را سابقاً سقلاب يا صقلاب ميگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داري مي پرداخت و هر شب را در يکي از آن کاخهاي مجلل در نهايت خوشي و کامراني مي گذرانيد. بانوي هر قصري موظف بود ضمن پذيرايي شاهانه، داستان جالبي بگويد و خاطر شاه را از اين رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساساني روز شنبه با لباس سياه به گنبد غاليه فام نزد بانوي هند شتافت.

    روز شنبه ز دير شماسي خيمه زد بر سواد عباسي

    سوي گنبد سراي غاله فام پيش بانوي هند شد بسلام

    دختر راي هندوستان بزم شاهانه بياراست و از بهرام گور به گرمي پذيرايي کرد. زمان استراحت فرا رسيد و بهرام بر بالش زرين تکيه داده، اکنون موقع آن است:

    تا دل شاه را چگونه برد شاه حلواي او چگونه خورد

    بانوي هند لب به سخن گشود و گفت: در ايامي که طفل بودم زن زاهدي هر ماه به سراي ما مي آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سياه بود و در خانه ما همه او را زاهد سياهپوش مي خواندند:

    آمدي در سراي ما هر ماه سر بسر کسوتش حرير سياه

    چون علت را جويا شديم و از او پرسيديم:

    به که ما را بقصه يار شوي وين سيه را سپيد کار شوي

    بازگويي ز نيکخواهي خويش معني آيت سياهي خويش

    زاهد سياهپوش به ناچار در مقام اظهار حقيقت مطلب بر آمد و گفت:

    من کنيز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد، خشنودم

    به راستي پادشاهي مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خويش و بيگانه را اطعام ميکرد. روزي مرد غريبي بر او وارد شد و نمي دانم چه مطلبي گفت که شاه مدتي ناپديد گرديد و از او خبري نشد:

    مـــــدتـي گشت نـاپـديـــد از مـــا سـر چــون سـيـمـرغ در کـشيد از مـــا

    چون بر اين قصه برگذشت بسي زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــي

    نـاگـهـان روزي از عنايت بـخـت آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت

    از قـــبـــا و کــلاه و پــيــرهنش پــاي تــا ســر ســياه بود تـــنــــــش

    آري، با جامه سياه بر تخت نشست و هيچ کس را جرئت نبود که علت سياهپوشي را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبي من پرستاريش را بر عهده گرفتم. از باب گلايه گفت که تا کنون کسي از من نپرسيد در اين مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سياه در آمده ام؟

    کس نپرسيد کان سواد کجاست بر سر سيمت اين سودا چراست

    پــــاســـخ شـــاه را ســگــاليدم روي در پـــاي شـــاه مالــــيـــدم

    و عرض کردم که زير دستان را رسم ادب نيست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمايند:

    بـاز پـرسـيـدن حـــديــث نـهـفت هـم تـو دانـي و هـم تـواني گفت

    صاحب من مرا چو محــرم يافت لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد

    با گرمي و اشتياق وافر گفت: "روزي غريبي بر من وارد شد که از نوک پاي تا سر در لباس سياه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذيرايي کامل از کار و ديارش پرسيدم و علت سياهپوشي را جويا شدم. گفت از کشور چين مي آيم و در آن ديار شهري به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشي کند لاجرم سياهپوش شود:

    هر که زان شهر باده نوش کند آن سوادش سياهپوش کند

    گر بخون گردنم بخواهي سفت بيشتر زين، سخن نخواهم گفت

    اين بگفت و لب فرو بست و بر چهارپايش سوار شده راه ديار خويش گرفت. حس کنجکاوي من تحريک شد تا اين شهر را ببينم و بر اسرار آن واقف گردم:

    چـند پـرسيـدم آشـکار و نـهـفت ايـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت

    عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم خـويـشـي از خـانـه پـادشـا کــردم

    بــردم از جـامه و جواهر و گنج آنـــچـه انـديـشـه بـاز دارد رنـــــج

    نـام آن شــهر باز پــرســيـدم رفـتـم و آنــچــه خـواســتم ديــدم

    شـهـري آراسـتـه چـو باغ ارم هر يک از مشک بر کشيده عـلــم

    پيکر هر يکي سپيد چو شير همه در جامه سياه چـــو قـــيــــر

    در خانه اي فرود آمدم و تا يکسال از احوال شهر جويا شدم، ولي هيچکس خبر و اطلاعي نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابي جليس و هم صحبت شدم و براي آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهي حاصل کنم، از هيچ خدمتي فروگذار نکردم.

    دادمش نقدهاي رو تازه چيزهائي برون ز اندازه

    روز تا روز قدرش افزودم آهني را به زر بر اندودم

    ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازاي جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:

    گفت پرسيدي آنچه نيست صواب دهمت آنچنانکه هست، جواب

    چون شب فرا رسيد، متفقاً از خانه بيرون شديم. او در جلو و من در عقب مي رفتيم تا به ويرانه اي رسيديم:

    چون در آن منزل خراب شديم چون پري هر دو در نقاب شديم

    سبدي بود در رسن بسته رفت و آورد پـيـشـم آهــسـتـه

    گفت يکدم در اين سبد بنشين جلوه اي کن بر آسمان و زمين

    تا بداني که هر که خاموش است از چه معني چنين سيه پوش است

    آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت نـنـمـايـد مـگـر کـه ايـن سـبـدت

    چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت

    بـطـلـسـمي که بود چنبر ساز بر کشيدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز

    پس از طي مسافت، سبد به ستوني بند شد و مرا در ميان زمين و آسمان نگاه داشت:

    چون رسيد آن سبد به ميل بلند رسنم را گره رسيد به بند

    چون بر آمد برين، زماني چــند بر سر آن کشيده ميل بلند

    مرغي آمد نشست چون کوهي کآمدم زو به دل در اندوهي

    او شده بر سرين من در خواب من درو مانده چون غريق در آب

    پس از چندي آهنگ پرواز کرد و من از بيم جان بر پاي او آويختم:

    دست بردم باعتماد خداي وان قوي پاي را گرفتم پاي

    مرغ پاگرد کرد و بال گشاد خاکئي را به اوج برد چون باد

    ز اول صبح تا به نيمه روز من سفر ساز و او مسافر سوز

    چون بگرمي رسيد تابش مهر بر سر مار روانه گشت سپهر

    مرغ با سايه هم نشستي کرد اندک اندک نشاط پستي کرد

    تا بدانجا کز چنان جائي تا زمين بود نيزه بالايي

    من بر آن مرغ صد دعا کردم پايش از دست خود رها کردم

    اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلي نازک و گياهي نرم

    خرمي و سرسبزي اين سرزمين و انهار و جويبارهاي آن قابل وصف نيست، زيرا آنچه از بهشت موعود مي گويند همان است که به چشم سر ديدم:

    روضه اي ديدم آسمان ز ميش نا رسيده غبار آدميش

    صد هزارن گل شکفته درو سبزه بيدار و آب خفته درو

    هر گلي گونه گونه از رنگي بوي هر گل رسيده فرسنگي

    گرد کافور و خاک عنبر بود ريگ زر، سنگلاخ گوهر بود

    چشمه هايي روان بسان گلاب در ميانش عقيق و در خوشاب

    ماهيان در ميان چشمه آب چون درم هاي سيم در سيماب

    منکه دريافتم چنين جايي شاد گشتم چو گنج پيمائي

    گرد برگشتم از نشيب و فراز ديدم آن روضه هاي ديده نواز

    ميوه هاي لذيذ ميخوردم شکر نعمت پديد ميکردم

    عاقبت رخت بستم از شادي زير سروي، چو سرو آزادي

    در پاي آن درخت سرو آرميدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسيد:

    ديدم از دور صد هزاران حور کز من آرام و صابري شد دور

    هر نگاري بسان تازه بهار همه در دستها گرفته نگار

    لب لعلي چو لاله در بستان لعلشان خونبهاي خوزستان

    شمعهائي بدست شاهانه خالي از دود و گاز و پروانه

    بر سر آن بتان حور سرشت فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت

    فرش انداختند و تخت زدند راه صبرم زدند و سخت زدند

    در حال بهت و حيرت به سر مي بردم که ماه پيکري از دور پديدار شده، يکسره به سوي تخت رفت و بر آن جاي گرفت:

    آمد آن بانوي همايون بخت چون عروسان نشست بر سر تخت

    عالم آسوده يکسر از چپ و راست چون نشست او، قيامتي برخاست

    پس يکي لحظه چون نشست بجاي برقع از رخ گشود و موزه ز پـــاي

    چون زماني گذشت سر برداشت گفت با محرمي که در بر داشت

    که ز نامحرمان خاکپرست مينمايد که شخصي اينجا هست

    چنين به نظر مي رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصي بدين جا فرود آمده باشد. برو او را پيدا کن و نزد من بيار. آن پري زاده به سوي من آمد و مرا نزد بانوي خويش برد. بانوي بانوان مرا در کنار خويش جاي داد و مهربانيها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنيان به بزم آرايي پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتي بدين منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پاي وي بوسه زدم:

    بوسه بر پاي يار خويش زدم تا مکن بيش گفت، بيش زدم

    عشق ميباختم ببوس و به مي به دلي و هزار جان با وي

    گفتمش، دلپسند کام تو چيست؟ نامداريت هست، نام تو چيست؟

    گفت: من ترک نازنين اندام نازنين ترکتاز دارم نام

    گرم گشتم چنانکه گردد مست يار در دست و رفته کار از دست

    خونم اندر جگر بجوش آمد ماه را بانگ خون بگوش آمد

    خواستم بيشتر دست درازي کنم و آنچه دلخواه هست کامجويي نمايم که:

    گفت: امشب ببوسه قانع باش بيش ازين رنگ آسمان متراش

    هر چه زين بگذرد روا نبود دوست آن به که بيوفا نبود

    تا بود در تو ساکني در جاي زلف کش، گازگير و بوسه رباي

    زين کنيزان که هر يکي ماهيست شب عشاق را سحرگاهيست

    هر شبت زين، يکي گوهر بخشم گردگر بايدت، دگر بخشـــــم

    پس مرا با يکي از پري رويان به قصري فرستاد و خود به جايگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسيد، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوي بانوان نازنين ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختيار از کف دادم و هر لحظه به شکلي از او کام دل مي خواستم. خلاصه آن شب نيز رام نگرديد و با پري روي ديگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هيچ عذري نپذيرم و تا از آن لعبت طناز کام نگيرم دست از وي باز ندارم. پس در آغوشش کشيده و گفتم:

    از زميني تو، منهم از زمينم گر تو هستي پري، من آدميم

    لب بدندان گزيدنم تا چند و آب دندان مزيدنم تا چند

    چاره اي کن که غم رسيده کسم تا يک امشب بکام دل برسم

    پري پيکر چون مرا در عشق شهواني و زودگذر بي تاب ديد تا بدانجا که:

    لرز لرزان چو دزد گنج پرست در کمرگاه او کشيدم دست

    دست بر سيم ساده ميسودم سخت ميگشت و سست ميبودم

    مع ذالک خونسرديش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:

    صبر کن کآن تست خرمابن تا بخرما رسي شتاب مکن

    باده ميخور که خود کباب رسد ماه مي بين که آفتاب رسد

    ولي چون گستاخي و دراز دستي من از حد بگذشت:

    گفت بر گنج بسته دست مياز کز غرض کو تهست دست دراز

    گر بر آيد بهشتي از خاري آيد چون مني چنين کاري

    و گر از بيد بوي عود آيد از من اينکار در وجود آيد

    بستان هر چه از منت کامست جز يکي آرزو که آن خامست

    رخ ترا لب ترا و سينه ترا جز دُري، آندگر خزينه ترا

    گر چنين کرده اي شبت بيش است اينچنين شب هزار در پيش است

    چون شدي گرم دل ز باده خام ساقئي بخشمت چو ماه تمام

    تا ازو کام خويش برداري دامن من ز دست بگذاري

    چون فريب زبان او ديدم گوش کردم وليک نشنيدم

    هر چه پري پيکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکيبايي دعوت کرد، نشنيدم. پس در وي آويختم و در انجام مقصود پافشاري کردم. گفت: حال که در کامجويي اصرار داري و مقاوم هستي لحظه اي ديدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:

    گفت يک لحظه ديده را بر بند تا گشايم در خزينه قند

    من به شيريني بهانه او ديده بر بستم از خزانه او

    چون يکي لحظه مهلتش دادم گفت بگشاي ديده بگشادم

    کردم آهنگ بر اميد شکار تا درآرم عروس را بکنار

    چونکه سوي عروس خود ديدم خويشتن را در آن سبد ديدم

    هيچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادي سرد

    آن زمان گنج بود دستخوشم وين زمان اژدهاست مهره کشم

    من درين وسوسه که زير ستون جنبش زان سبد گشاد سکون

    آمد آن يار و زاق رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند

    بخت چون از بهانه سير آمدم سبدم زان ستون بزير آمد

    آزاد مرد قصاب مرا از سبد بيرون کشيد و:

    گفت اگر گفتمي ترا صد سال باورت نامدي حقيقت حال

    رفتي و ديدي آنچه بود نهفت اين چنين قصه با که شايد گفت

    آنگاه سرور و مولايم روي به من کرد و گفت: آري اي کنيزک باوفايم:

    من که شاه سياهپوشانم چون سيه ابر از آن خروشانم

    کز چنان پخته آرزوي بکام دور گشتم به آرزوئي خام

    چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:

    من که بودم درم خريده او برگزيدم همان گزيده او

    آنگاه صاحب و مولاي من در فضيلت رنگ سياه و سياهپوشي چنين گفت: اي کنيزک من، اکنون که به ماجراي سياهپوشي من آگاه شدي و خود نيز سياهپوش گرديدي، اين را بدان که:

    در سياهي شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سياه

    هيچ رنگي به از سياهي نيست داس ماهي چو پشت ماهي نيست

    از جواني بود سيه موئي وز سياهي بود جوان روئي

    گرنه سيفور شب سياه شدي کي سزاوار مهد ماه شدي

    بسياهي بصر جهان بيند چرکني بر سياه ننشيند

    هفت رنگست زير هفت اورنگ "نيست بالاتر از سياهي رنگ"

    چون سخن بانوي هند از داستان شاه و کنيزک به پايان رسيد، بهرام گور با خاطري شاد بر بستر آرميد و شب لذت بخشي را در آغوش آن طوطي شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاريخ و آن واقعه دل انگيز به صورت ضرب المثل درآمد.

  2. #342
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 صد بار نگفتم نطلب دولت خواجه

    يك زن و شوهري بودند كه يك كلفت پيري هم داشتند. به آن مرد خواجه مي‌گفتند يعني بزرگ. زن خواجه هر روز دعا مي‌كرد كه: «خدايا! دولتي زياد به شوهر من بده» پيرزن كلفت مي‌گفت: «اي خاتون نطلب دولت خواجه ـ واي بر من و واي بر تو و واي بر در كوچه» اما زن متحمل نمي‌شد و هر روز دعا مي‌كرد تا اينكه خداوند دولتي زياد به خواجه داد.

    خواجه اول كاري كه كرد گفت: «در كوچه قديمي و كهنه و كوتاه هست و بايد آن را عوض كنيم» رفت و آن را خراب كرد و عوض كرد. فرداي آن روز به سراغ پيرزن كلفت رفت و گفت: «تو ديگه پير شدي بهتره از خونه من بري بايد يك كلفت جوان بيارم» بعد هم كلفت پير را جواب كرد. چند روزي كه گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشته. من كه اين دولت را دارم زن مقبول و با كمالي هم بايد داشته باشم». زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولي ستاند چند مدتي كه گذشت برحسب اتفاق پيرزن خدمتكار با زن سابق خواجه تو بازار برخورد كرد و به او گفت: «اي خاتون! ديدي كه خواجه چه كرد؟ صد بار نگفتم نطلب دولت خواجه، واي بر من و واي بر تو و واي بر در كوچه؟ حالا ديدي؟!»

  3. #343
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بره کشان است

    در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.

    اما ريشه تاريخي آن:

    بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.

    در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»

    در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:

    شادروان حسن مستوفي الممالک که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»

    کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.

    کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.

  4. #344
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض برو آنجا که عرب ني انداخت

    عبارت مثلي بالا را هنگام عصبانيت بکار مي برند. گاهي اتفاق مي افتد که خادمي مخدومش را تهديد ميکند که به جاي ديگر خواهد رفت؛ يا فرزندي به علامت قهر از خانه خارج مي شود که ديگر مراجعت نکند؛ و يا بانويي به منظور اخافه و ارعاب شوهرش او را به جدايي و بازگشت به خانه پدر و مادر تهديد مي کند. در هر يک از اين احوال اگر مخاطب را از تحکمات و تهديدات متکلم خوش نيايد با تندي و خشونت جواب ميدهد: «برو آنجا که عرب ني انداخت» که با عبارت مثلي برو گمشو و برو هرگز برنگردي و جز اينها مرادف است.

    اکنون ببينيم اين عرب کيست و ني انداختن عرب چگونه بوده است که به صورت ضرب المثل در آمده است.

    کساني که به وضع جغرافيايي شبه جزيره عربستان آشنايي دارند بهتر مي دانند که در اين شبه جزيره در قرون گذشته ساعت و حساب نجومي دقيقي وجود نداشته است. وسعت و همواري بيابان، عدم وجود قلل و اتلال رفيع و بلند مانع از آن بود که ساعت و زمان دقيق روز و شب را معلوم کنند. مردم با هم معاملاتي داشته اند که سر رسيد آن في المثل غروب فلان روز بوده است.

    عبادات و سنتهايي وجود داشته که به ساعت و دقيقه معيني از روز ختم مي شده است، يا اعمال و مناسک حج که هر يک در مقام خود شامل ساعت و زمان دقيق و مشخصي بوده که تشخيص زمان صحيح در آن بيابان صاف و هموار به هيچ وجه امکان نداشته است؛ زيرا بعضي قايل بوده اند که غروب نشده و زمان جزء شب نيست، و برخي ميگفتند که روز به پايان رسيده و اين ساعت و زمان جزء شب محسوب است. چون بيابان صاف و وسيع بود و کوهي که آخرين شعاع خورشيد را در قله آن ببينند در آن حوالي مطلقاً وجود نداشت، لذا به قول دکتر احساني طباطبايي: «اشخاص مخصوصي بودند که کارشان نيزه پراني بود و براي آنکه معلوم شود در سمت الرأس هنوز آفتاب موجود است و در سايه افق به کلي غروب ننموده، نيزه را تا آنجا که مي توانستند به هوا پرتاب ميکردند و اگر نيزه به نور آفتاب برخورد ميکرد آن ساعت را روز، وگرنه شب به حساب مي آوردند.»

    اين بود آنجايي که عرب ني مي انداخت. از آنجايي که نيزه پراني و ني اندازي در صحاري و بيابانهاي دو از آبادي انجام ميگرفت، لذا مثل و عبارت برو آنجا که عرب ني انداخت، کنايه از منطقه و جايي است که فاقد آب و آبادي باشد. پس مراد از عبارت مزبور اين است که: به جايي برو که بر نگردي.

  5. #345
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سگ و درويش

    دو نفر كه با هم نسازند و بر سر هر امر جزئي و كار كوچكي به هم درآويزند مردم مي‌گويند اين دو تا مثل سگ و درويش دم به دم به هم مي‌پرند!

    در زمان نوح كه به امر خداوند قرار بود دنيا را آب بگيرد نوح، كشتي بزرگي ساخت و از هر جانور يك جفت نر و ماده در كشتي گذاشت. قبل از طوفان، نوح به مردم گفت: «مادامي كه ما در اين كشتي هستيم كسي با هم جفت نشود كه كشتي غرق مي‌شود». چند روز گذشت، يك روز ديدند كه كشتي سخت در تلاطم افتاده. آنها كه در كشتي بودند گفتند كه حتماً دو نفر با هم هم‌آغوشي كرده‌اند و اين شر را به گردن درويش انداختند. درويش هرچه قسم خورد هيچكس باور نكرد. تا اينكه شب شد. درويش كشيشك نشست ديد دو تا سگ، جفتگيري مي‌كنند و با تبرزين سگ نر را كشت.

    پس از چندي سگ ماده زاييد. يك روز توله‌هاي سگ به مادرشان گفتند: «مگر ما پدر نداشتيم؟». ماده سگ گفت: «چرا، درويش او را با تبرزين كشت». توله‌ها گفتند: «پدرمان وصيتي نكرد؟». ماده سگ گفت: «چرا، پدرتان وصيت كه كه به بچه‌هايم بگو هر جا درويشي ديدند تلافي خون مرا از او بگيرند». حالا هر جا درويشي مي‌گذرد سگ به او حمله مي‌كند.

  6. #346
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مگه دست‌هات حنا است؟

    در سمنان اگر كسي چيزي در دست داشته باشد و به علت غفلت و سهل‌انگاري از دستش بيفتد به او مي‌گويند: «مگه دست‌هات حناست؟» يعني مگر به دست‌هايت حنا بسته است؟

    شبي دزدي به خانه زن بيوه ثروتمندي مي‌رود. وقتي كه دزد وارد خانه مي‌شود متوجه مي‌شود كه زن هنوز بيدار است. خودش را به پشت پنجره اتاق مي‌رساند و مي‌بيند كه زن مشغول خمير كردن حنا است كه دست‌هاي خود را حنا ببندد. در اين موقع دزد وارد اتاق مي‌شود و با خنجري كه در دست داشته زن را تهديد مي‌كند كه اگر كوچكترين صدايي بكند او را خواهد كشت. بيوه ثروتمند كه از ماجرا باخبر مي‌شود به روي خود نمي‌آورد و لبخني مي‌زند و مي‌گويد چكار دارم كه سر و صدا بكنم من سال‌هاست كه شوهرم را از دست داده‌ام و از آن به بعد تنها مانده‌ام. دنبال شخصي مثل تو جوان برازنده مي‌گشتم. ترا حتماً خدا براي من فرستاده كه با تو ازدواج بكنم. دزد كمي به خود مي‌آيد مي‌بيند كه اين زن بيوه هم ثروتمند است و هم با جمال. كم‌كم با زن اخت مي‌شود و پيش زن مي‌نشيند و با او درباره ازدواج خودشان شروع به صحبت مي‌كند. زن به او پيشنهاد مي‌كند كه همين امشب بايد عروسي سر بگيرد. دزد مي‌گويد: «در اين نصب شبي ملا و آخوند از كجا پيدا كنيم كه صيغه عقد را بخواند؟» زن بيوه در جواب دزد مي‌گويد: «اصل كارت رضايت طرفين است وقتي هر دوي ما رضايت داشته باشيم عقد بسته شده است، من راضي تو راضي گور بابای قاضي، بيا از حالا من و تو عروس و داماد بشويم» دزد قبول مي‌كند. زن مي‌گويد: «چه بهتر از اينكه حنا هم حاضر است بيا دست‌‌ها و پاهايت را حنا ببندم چون بايد داماد بشوي» دزد غافل قبول مي‌كند، موقعي كه بيوه ثروتمند دست‌‌ها و پاهاي دزد را كاملاً حنا مي‌بندد به پشت‌بام خانه مي‌رود و داد مي‌زند «آي ديد ـ آي دزد» مردم به خانه زن بيوه مي‌ريزند و دنبال دزد مي‌كنند. دزد مي‌خواهد فرار كند اما پاهاي او ليز مي‌خورد و نقش زمين مي‌شود. خلاصه خود را به ديوار حياط خانه مي‌رساند. به محض اينكه ديوار را مي‌چسبد كه بالا برود و خود را به كوچه برساند دست‌هايش از ديوار ليز مي‌خورد و دو مرتبه به حياط مي‌افتد و نمي‌تواند فرار كند و مردم او را دستگير مي‌كنند. حاكم از او سؤال مي‌كند كه چرا و چطوري دستگير شدي دزد در جواب مي‌گويد: «دستام حنا بود».

  7. #347
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بر قوزک پايش لعنت

    اين ضرب المثل اگر چه از امثله سايره مي باشد، ولي غالباً به صورت مطايبه و در لفافه شوخي گفته مي شود. مورد استفاده و استعمال آن موقعي است که از شخصي که مورد علاقه و محبت باشد ترک اولي و لغزش قابل گذشت و اغماضي سربزند. در اين صورت به ضرب المثل بالا تمثل جويند و بدين وسيله ميزان علاقه خويش را بيشتر نمايان ميسازند.

    اما ريشه تاريخي آن:

    در تاريخ داستاني و افسانه اي جهان چندين به اصطلاح معروف رويين تن بودند. يعني تير و تيغ و نيزه و شمشير بر تن و بدنشان کارگر نبوده است. در ميان اين رويين تنان سه نفر معروف و مشهورند و در تاريخ عالم از اين قهرمانان نامي افسانه هاي زيادي باقي مانده است؛ منتها لطف و جاذبه تاريخ زندگاني آنان در اين است که اگر چه رويين تن بوده اند ولي باز جايي از تن و بدنشان رويين نبوده و همين سبب شده است که دشمنان از اين نقطه ضعف حريف آگاه شوند و همان نقطه را هدف قرار داده آنان را از پاي در آورند.

    1- زيگفريد، قهرمان افسانه اي آلمانها که خط دفاعي معروف زيگفريد در جنگ جهاني دوم (44 - 1939 ميلادي) به نام او نامگذاري شده است رويين تن بود. او در چشمه اي که آدمي را رويين تن مي ساخت آب تني کرد و تمام اعضاي بدنش رويين شد، ولي هنگامي که برهنه شد تا داخل چشمه شود، در همان موقع برگ درختي از شاخه افتاد و بر پشتش چسبيد. موقع آب تني جاي آن برگ که درست مقابل قلبش در مهره پشت قرار داشت رويين نگرديد. بعدها دشمن اين نقطه ضعف را کشف کرد و بر پشتش تير انداخت. پيکان حريف در همان جايي که برگ درخت چسبيده بود فرو رفت و از مهره پشتش گذشته بر قلبش نشست و زيگفريد رويين تن را از پاي در آورد.

    2- به طوري که ميدانيم در تاريخ داستاني ما ايرانيان هم "اسفنديار" رويين تن بود و در جنگي که رستم پهلوان نامي ايران با وي کرده بود به هر جايش تير مي انداخت کارگر نمي شد.

    پرنده افسانه اي ايران، سيمرغ، به رستم خبر داد که اسفنديار هنگامي که در چشمه معروف آب تني مي کرد تا رويين تن شود، موقع فرو رفتن در آب چشمه ديدگانش را بر هم نهاد و به همين جهت چشمانش رويين نشده است. رستم از نقطه ضعف استفاده کرده تير بر چشم اسفنديار زد و با همان يک تير کارش را ساخت. آنگاه چنان که در شاهنامه آمده است اين طور رجزخواني کرد:

    تو آني کـه گـفـتـي که رويين تنم بـلـنـد آسـمـان بـر زمـيـن بـرزنــم

    من از تو صد و شصت تير خدنگ بخوردم نـنـاليدم از نــــام و نـنـگ

    تو از زخم يک تير چوب گــــــزين نـهـادي سـر خود به قرپوس زيــن

    3- سومين قهرمان رويين تن که مورد بحث ما و در واقع ريشه تاريخي ضرب المثل بالاست، آشيل يا اخيلوس فرزند پله پادشاه ميريميدونها، مشهورترين قهرمان افسانه اي يونان است که نامش با آثار همر نحليد شده است.

    طبق بعضي روايات مادرش تتيس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پايش را گرفت و وارانه در رودخانه افسانه اي ستيکس فرو برد و بيرون کشيد. بدين جهت تمام اعضاي بدن آشيل به جز قوزک پايش که در دست مادر بود رويين گرديد. کالکاس پيشگويي کرد که او مقابل شهر تروا کشته خواهد شد. به همين جهت تتيس فرزندش را به صورت زني به نام پيرا در آورد و به دربار ليکومد در جزيره پيروس فرستاد تا نتوانند او را پيدا کنند و به جبهه جنگ بفرستند.

    سپاهيان يونان که بدون کمک و ياري آشيل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اوليس خواستند و او به لطايف الحيل آشيل را به تروا کشانيد و موجب وحشت دشمنان گرديد. ديري نگذشت که حريف دريافت تير به هيچ جاي آشيل کارگر نيست مگر يک جا؛ همان قوزک پا يعني جاي دو انگشت مادرش که او را وارانه در آب فرو کرده بود.

    يکي از تيراندازان مشهور به نام پاريس يا آپولون که نقطه ضعف حريف را پيدا کرده بود، تير زهر آلودي درست بر قوزک پاي آشيل زد و کارش را ساخت و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل شد.

    محقق معاصر آقاي دکتر باستاني پاريزي نيز در رابطه با ضرب المثل بالا اين طور اظهار نظر مي کند: «به گمانم اينکه اروپاييها در مثل مي گويند: بر قوزک پايش لعنت، اشاره به اين افسانه باشد.»

    با اين حساب معلوم مي شود که اين ضرب المثل از قاره اروپا به ايران آمده و به صورت فعلي درآمده است. در هر صورت ريشه تاريخي ضرب المثل بالا جز اين نمي تواند باشد و اصولاً همانطوري که کراراً در اين کتاب يادآور گرديد، هيچ ضرب المثلي نيست که عصاره و چکيده واقعه و حکايتي تاريخي يا اساطيري نبوده از اين دو عامل ريشه نگرفته باشد.

  8. #348
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بز اخفش

    کساني که در موضوعي تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اينگونه افراد را به "بز اخفش" تشبيه و تمثيل مي کنند.

    بايد ديد اخفش کيست و بز او چه مزيتي داشت که نامش بر سر زبانها افتاده است.

    اخفش از نظر لغوي به کسي گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکي بهتر از روشنايي و در روز ابري و تيره بهتر از روز صاف و بي ابر ببيند.

    در تذکره ها نام يازده تن اخفش آمده که در اينجا مراد و مقصود سعيد بن مسعده خوارزمي معروف به ابوالحسن ميباشد. وي عالمي نحوي و ايراني و از موالي بني مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سيبويه بوده است. اگر چه از سيبويه بزرگتر بود، ولي به شاگردي وي افتخار مي کرد و تأليف آن دانشمند را محفوظ داشت.

    وفات اخفش به سال 215 يا 221 هجري قمري اتفاق افتاد و صاحب تأليفات زيادي، منجمله کتاب "الاوسط" در نحو است.

    ميگويند چون اخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچيک از طلاب مدرسه با او حشر و نشري نداشته، در ايام تحصيل و تتلمذ با او مباحثه نمي کرده است. به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه ميگويد ديگران تصديق کنند.

    قولي ديگر اين است که اخفش در مباحثه به قدري سماجت به خرج ميداد که طرف مخاطب را خسته مي کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه اي حاضر نبود با وي مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بزي را تربيت کرد و مسايل علمي را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بز" تقرير مي کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق مي خواست! بز موصوف طوري تربيت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ريش مي جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود مي گرفت.

    علامه قزويني راجع به اخفش اينطور مي نويسد:

    «گويند اخفش نحوي وقتي که کسي را پيدا نمي کرد که با او مباحثه و مذاکره علمي نمايد با يک بزي که داشت بناي صحبت و تقريرات علمي مي گذارد و بز گاهگاهي بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سري تکان ميداد و اخفش از همين صورت ظاهر عملي که شبيه به تصديق قول او بود خوشحال مي شده است.»

    عقيده ديگر اين است که مي گويند اخفش براي آنکه از مذاکره با طلاب بي نياز شود بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد.

    از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند.

    همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.»

  9. #349
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض هم آش معاويه را مي خورد، هم نماز علي (ع) را مي خواند!

    در اين جهان ناپدار چه بسيار افرادي هستند كه به مقتضاي زمان و مكان كار مي كنند و در همه حال مصالح شخصي را از نظر دور نمي دارند. براي اين دسته از مردم فرق نمي كند علي (ع) مصدر كار باشد يا معاويه.

    حقيقت و مجاز در نظر مصلحت بين اين گونه افراد ابن الوقت علي الوسويه است.عبدالرحمن بن صخرازدي يا الدوسي معروف به ابوهريره فقيرترين اصحاب رسول اكرم(ص) و از عشيره سليم بن فهم بود. نامش به عهد جاهليت عبد قيس يا عبدشمس بود و به سال غزوه خيبر كه مسلمانان شد نامش به عبدالرحمن تبديل پذيرفت.

    مشهور است كه ابوهريره در محاربات صفين حاضر و ناظر بود ولي در جنگ شركت نداشت. كارش اين بود كه موقع صرف طعام نزد معاويه مي رفت و در كنار سفره چرب و نرمش مي نشست. هنگام نماز و صلوة در پشت سر حضرت علي بن ابي طالب (ع) نماز مي خواند ولي به هنگام مصاف از معركه جنگ دور مي شد و در گوشه اي مبارزه دلاوران را تماشا مي كرد! وقتي علت اين سه حالت را ازاو سوال كردند در پاسخ گفت:

    الصلوة خلف علي (ع) اتم. مضيرة معاوية ادسم، و ترك القتال اسلم! يعني: نماز در پشت سر علي (ع) كاملترين نمازهاست. غذاي معاويه چربترين غذاها و احتراز از جنگ و كشتار سالمترين كارهاست! به همين جهت ابوهريره به شيخ المضيره معروف گرديد و عبارت بالا صورت ضرب المثل پيدا كرد.

  10. #350
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض هل من مزيد

    عبارت بالا در مورد افراد حريص و آزمند به كار برده مي شود كه هر چه به دست آورند باز هم زياده طلبي مي كنند و هل من مزيد مي گويند. يعني: آيا بيشتر و زيادتي هست؟ لهيب آتش طمع و ولع آنان همواره زبانه مي كشد و چشم تنگ آنان به قول شيخ اجل جز با خاك گور پر نمي شود.
    باري، آيه شريفه هل من مزيد با اين توصيف و سابقه به صورت ضرب المثل درآمد و در مورد افراد حريص و آزمند به آن استشهاد مي كنند.
    قاآني شيرازي در شعر زير اين گونه ارسال مثل مي كند:
    هل من مزيد گويد هر دم جحيم از آنك
    خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزيد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •