بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی ازین طرفه تر برانگیزد
بر آستانه ی تسلیم سربنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
درویش را نباشد نُزل سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)