به نام خداي من
....
وارث پنجره کوچکی ام
رو به غروب
وارث پنجره کوچکی ام
به کهنسالی تقدیر ،
به تنهایی من
وارث پنجره کوچکی ام
که نیاز من تنها ،
به صمیمیت و مهر است
به دستی که غبار
از تنش پاک کند
شب سیاه است
این روزنه و شبها ، شبها
پیکر بیکس وتنهایی من
در خود داشت ، ....
من پر از وسوسه ترد رهایی از خویش
سخت فریاد زدم ،
کو کجایی ای دوست ؟
ای سپیده ، ای روز
تو کجایی ای دوست
تو نمی دانستی که چگونه حتی
به خیال واهی
که حضور تو ، در آن ماوا داشت
دل به دشت امید
بذر باور می کاشت
تو نخواهی دانست
که طلوع خروشید ،
در دل ظلمت شب ،
چه عزیز است چه رنگی دارد ،
تو نخواهی دانست
پیکری شب زده لبریز نیاز
با شوق عینی ،
چشم به راه سحر می دوزد
من پر از وسوسه ترد رهایی از خویش
چه شب و شب هایی ، ....
سخت فریاد زدم
تو کجایی ای دوست
و از آن پنجره رو به غروب
خیره بر راه تو ماندم ، ماندم
من به امید تو ماندم ، اما
به امیدی مسموم ،
تو رسیدی و ندیدی هرگز
برق چشمان پر از شوقم را
نشنیدی افسوس
آن همه قصه انباشته ام
نشنیدی و ندیدی و گذشتی و رسید
باز تاریکی و ظلمت ولی ،
من و این میراث ، این پنجره رو به غروب
باز هم خیره به آن می نگرم
باز هم سخت در این قاب سیاه
می کنم از عمق جانم فریاد
تو کجایی ای دوست ؟
ای سپیده ، ای روز