میرسد روزی که بی من روزها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میسرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مواز بر کنی
میرسد روزی که بی من روزها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میسرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مواز بر کنی
گریه هایم بی صداست
عشقمن بی انتهاست
رد پای اشکم هایم را بگیر
تا بدانی خانه عاشق کجاست
یک نفر به من بگوید چرا بعضی از شعرهای من پاک می شوند ؟
هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو میروی مرا ، وقت سفر خبر مکن
گرچه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم ، از بر من گذر مکن
روز جدائیت مرا یک نگه تو می کشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن
من که ز پا نشسته ام ، مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام ، زین همه خسته تر مکن
هرچه که ناله می کنم گوش به من نمی کنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن
عمــق چشــــمان پـــــر از تنهاییـــــم را دیــد و رفت
ســــنگدل، بـــــر آرزوهـــای دلــــم خندیــــد و رفت
عاقبـــــــت گفتـــــــم بـــــــه او راز دل دیــــــوانه را
مـــن كه گفـــتم دوستـــش دارم، چـرا رنجـید و رفت؟
ماهــــی در تنــگ زنــــدانی شده، حــــــرفی بــــزن
از همــان تـــوری كه از دریــــا تو را دزدید و رفت
"شـــعله ی ایـــن شمــــع آتش مــی زنـد بر جان تو"
عاقبــــت پــــروانه ای ایـــــن جمله را نشنید و رفت
آه! این تصویـــر در آییـــنه تكــــراری شــــــده است
باز هم اشــكی به روی گــــونــه اش لغـــزید و رفت
"از چه رو بغض و غرور و قلب من با هم شكست؟"
عاشــقی دلسوختـــــه این نـــكته را پرســــید و رفت
ای خــــــدا! از آدمـــــــیزاد زمیـــــــــنی در گــــــذر
آن كه از باغ بهشتت سیــب سرخــــی چـــید و رفت
غـــرق در رویــــــای تو بــــودم كه پــــلكم بسته شد
یـــك فرشــــته آمــــد و روی مــرا بــــوسید و رفت
سلام دوست عزیز
ممنون از زحمتتون
اما توی این تاپیک فقط اشعار عاشقانه را قرار می دهیم
اگر شعرتون محتوای تناهیی و مرگ یا ستایش سرزمین داره تاپیک جدا داریم و تنها به دلیل زیبا بودن نباید شعر را در این تاپیک قرار داد
این کی یا زشعرای پاک شده است مثلا که خوب محتوای عاشقانه ای ندارهاین خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
به سينه مي روم اگر امر به رفتنم كني
حرف نمي زنم اگر حكم به مردنم كني
تويي همان كه بي چرا دلم اجابتش كند
چون وچرا نمي كنم خسته اگر تنم كني
تمام اختيار من در اختيار چشم توست
آينه مي شوم اگر نظر به آهنم كني
تو هر چه مي زني بزن به قلب من كنايه اي
ناله نمي كنم اگر خنده به شيونم كني
اگرچه باغ قلب من تشنه ي نوبهار بود
سبز شوم اگر خزان راهي گلشنم كني
به جاي نقش روي تو رنج كشيده اين دلم
چه مي شود تو يك نظر به اين شكستنم كني
هميشه دشمن دلم سكوت سرد سايه هاست
كاش تو نور و روشني نصيب دشمنم كني
در غنچه بهم پیچیده ذهنت
بدنبال شکوفایی دلت
سالهاست اشک چشمانم را
برای دیدن گل سلام تو
به زیر پایت ریختم
میگویند شکفته ای
افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند
میگویند سرخ فام شکفته ای
همانند قطره های خون چشمانم
که به جای اشک
بوسه بر پایت زدند
[افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند...
گفت برگ پاییزی به من
چرا گرفته قلبت را گرد ماتم
از برای چه نشسته ای در انتظار
نیست یک همدم انیس حتی یار
گفته زین راه روزی عبور می کنم
منم تا آنروز با یادش سر می کنم
سال بعد برگ اثری از وی ندید
از زمین و ابر وباد اینطور شنید
که وی چیزی دید که نباید میدید
بعد از سالها که در انتظار نشسته بود
یارش را با یکی دیگر دیده بود
چنین گفت با خودش این برگ
نمرد او زیر برف و باران و تگرگ
ولی چو دید با کسی دیگر همدمش را
امان نداد کمی بیشتر قلب عاشقش را
وی را احاطه کرد پس از سالها سایه مرگ
سالهای سال نقل میکرد این قصه را برگ
که بگیرند بقیه از این داستان پند
مثل وی نیابند از یار خود گزند
بی تو دنیا بر سرم آوار شد
بین ما هر پنجره دیوار شد
درد عاشق بودن ما ریشه داشت
رفتن و مردن علاج کار شد
آنکه اول نوشدارو مینمود
بر لب ما زهر نیش مار شد
عیب از ما بود از یاران نبود
تا که یاری یار شد دل ز دل بیزار شد
عاقبت با ناله سوداگران
عشق هم کالای هر بازار شد
آب یکجا مانده ام دریا کجاست؟
مردم از بس زندگی تکرار شد...
----------------------------------
اسم شاعرش رو هم نمیدونم
---------------------------------
Last edited by JUDYABBOT; 07-12-2007 at 23:15.
من...
نه اولین دلیل نبودن
که آخرین آن است.
تو...
نه اولین دلیل رفاقت
که آخرین آن است.
ما...
نه اولین دلیل رویش با هم
که آخرین آن است.
شب...
نه اولین حکایت روشن
که آخرین آن است.
صبح ...
نه اولین امید رسیدن
که آخرین آن است.
و در کنار همه ي این هایی که آخرین هر چیزند
او...
هم اولین وهم آخرین آن است...
هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)