خدایا داد دارم، من نمی دانم
ز کَس بیداد دارم، من نمی دانم
ز پای خویش اُفتادم بپایت
ز پای خویش اُفتادن نمی دانم
ز عمق هجر واصل من نمی دانم
در این لحظه ز هجر و وصل و ما و من نمی دانم
هوای کوی ساقی بر سرم جنبد
نفس بر ساغرش بستم نه دیگر، کَس نمی دانم
هواخواهان تمنا گو بچرخم من در این دوران
که سر تا پا شدم مستی که پا از سر نمی دانم
مرا شوری ست با جانان، مرا شنگی ست بی پایان
که مِی را من به سر ریزم، که جام از مِی نمی دانم
نمی دانم، نمی دانم، چه شد بر من، نمی دانم
که من چرخان و چرخانم، از این بهتر نمی دانم