تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 35 از 87 اولاول ... 253132333435363738394585 ... آخرآخر
نمايش نتايج 341 به 350 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #341
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    بنيامين جان صبر كن خب....شرمنده...بي موقع dc شدم
    اولاً كه منم از طرح كلّي داستانت خوشم اومد...به نظرم جمله‌ي آخرشم بهترين قسمتش بود...
    در مورد اون سايت هم...به نظرم حتماً آرشيو سايت رو ببين...واقعاً جالب و قشنگه
    البتّة من خودمم با همهي‌ي ميني‌ةاش حال نمي‌كنم! به نظرم بعضي‌هاش خيلي قوي نيست...امّآ از اين نظر كه عاميانست به نظر من خيلي مشكل نداره...خودش شايد يه تحوّل تو ميني باشه!
    ولي كلّاً از خيلي از وبلاگ‌ها و سايت‌هاي ديگه بهتره....

  2. #342
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    سلام بچه ها!
    این هم یه داستان جدید!
    خواهش می کنم بخونین! دیگه از هدایت خبری توش نیست. یه مقدار با کارای قبلیم فرق می کنه.
    خواهش می کنم بخونین! نظرتون برام خیلی مهمه، عنوان هم براش هنوز انتخاب نکردم. اگه پیشنهادی دارین، بگین...
    ------------------------------------------------------

    "بيا... بيا... بيا... خب، بسه!"
    وانت جلوي زيرزمين انباري مي ايسته. هوا اونقدر گرمه که تو همين تي شرت نازک رنگ و رو رفته هم از نفس افتادم.
    از شانسي که من دارم، هيشکي نيست تا کمک دستم باشه؛ خودم بايد پونصد تن گوني نخ و کاموا رو خالي کنم تو زيرزمين انباريمون. از صبح دلم مي خواست يه جوري دودر کنم؛ خودم رو به مريضي بزنم، برم گم و گور شم، اصلاً اگه پاش مي افتاد، خودم رو بکشم! آخه دست خودم نيست، ديوونه ام و بدجوري به سرم مي زنه، البته فقط بعضي مواقع! به هر حال تقصير من نيست که از شغل بابام بدم مياد؛ ريه و اعصابش داغون شده سر اين کار نکبتي و کثيف، ولي باز هم اين شغل لامصب رو عوض نمي کنه. ما که ديگه به اين لجبازي بزرگترهاي فاميل عادت کرديم. آخه مگه عموم که همه همسايه ها از سر و صداي آهنگريش ذله شده بودند، کارشو عوض کرده تا بابام بخاد عوض کنه؟!
    باز جاي اميدواري هستش که اسم شغل بابام تا حدودي باکلاسه، هرچند شک دارم دقيقاً همين اسم تميز به شفل پر گرد و خاک بابام اطلاق بشه: ندافي! البته من هر موقع که تو مدرسه، معلمها مي پرسيدن شغل بابات چيه و به گفتن کلمه "آزاد" هم راضي نمي شدن، مي گفتم که بابام ندافه؛ ولي معلمه نمي فهميد و بايد براش توضيح مي دادي. نکته جالبش هم اين بود که وقتي توضيح مي دادي، ديگه معلوم مي شد که شغل ضايعيه! البته خداييش من آدم ناشکري نيستم، درآمدش بدک نيست ولي خب، وقتي من از يه چيزي بدم بياد، ديگه بدم اومده ديگه! هيچ کاريش نميشه کرد!
    فکر کنم همه اين گونيها رو بايد خودم خالي کنم، خيلي جدي مي گم. مني که شايد به زحمت وزنم به 60 برسه. بابام که وسط هفته اي رفته مجلس ختم، داداش کوچيکم هم که مدرسه هستش. خوش به حالش، ما که قدر درس و مدرسه رو ندونستيم، حداقل اگه الان اونجا بوديم، اين بدبختيها باهامون نبود. لعنت به اين زندگي، بعضي مواقع حتي اگه خودت هم نخاي همه چيزاي بد خراب ميشن فقط روي سر تو يکي.
    راننده وانت، آدم جديدي هستش. يعني از آدمهايي نيست که قبلاً واسمون بار مي اوردن. ولي جداً و شديداً توي ذوق مي زنه. البته من از اون آدمهايي نيستم که پشت ديگرون غيبتشون رو کنم، ولي مشکل اينجاس که زيادي پيره. باز اگه جوون بود، مي يومد و يه کمکي هم مي کرد. من موندم پيرمرد تو اين سن، که جاي بابابزرگ من مي مونه، رانندگي رو مي خاد چيکار؟ دقيقتر که نگاهش کني، مي فهمي که حسابي زوار در رفته اس؛ موهاي سرش نصفش ريخته، طوري که ما مودارها بهش ميگيم "مدل بکسوري برعکس". اونهايي که پشت سرش مونده خيلي کم پشتن و چيزي به ريختنشون نمونده؛ يه عينک ته استکاني به چشمش هستش که فکر نکنم با اين عينک، 5 متري دورتر رو خوب ببينه. يه پيرهن آستين کوتاه پوشيده که اصلاً به سن و سالش نمياد. درسته هوا گرمه، ولي خب معمولاً پيرمردها عشق گرمان و کت و شلوارهاي عهد جوونيشون، که اين باباهه اينطوري نيس. پيرهنش انقدر چرکه که من ديگه بي خيال ورانداز کردنش مي شم، رنگ مو و چشم و شلوارش، ارزوني خودش!
    خلاصه اين يارو، بعد از چار ساعت سر و کله زدن با طنابهاي دور گونيها، اونها رو که مثل خوره به وانت گره زدنشون، باز ميکنه و به ما دستور ميده: "پسر، بيا سريع اين نخ و کامواها رو خالي کن، کار و زندگي داريم!"
    پس که اينطور! يه پيرمرد، آخر عمري چه کار و زندگي مي تونه داشته باشه که ما جوونهاش، هنوز نداريم؟ فکر ميکنه که انگار به من دستور نمي داد، من خيال نداشتم برم گونيها رو خالي کنم؛ ولي خداييش هم خودم يه مقدار مرددم که دست تنها برم اون بالاي وانت و اون کوفتي ها رو بريزم پايين. آخه بد مصب، بدترين زمان و بدترين مکاني هستش که بشه اينکارو کرد: تقريباً نزديکاي ظهره، از آسمون آتيش ميباره، خيابون هم شلوغ. از اون طرف هم بچه ها از مدرسه دارن برمي گردن. خدا کنه برادر من هم توشون باشه، باز اون هيکل گنده اش به درد مي خوره؛ اما تازه يادم مي افته که داداش تازه راه افتاده طرف مدرسه، آخه بعدازظهريه.
    الان که بالاي وانت هستم، راحت مي تونم يه نگاه کلي به خيابون بندازم و همه جا رو ورانداز کنم؛ يه بابايي اون طرف خيابون، با بلنگويي تو دستش رد ميشه، داره روضه مي خونه. دوس دارم برم اون بلندگو رو بکنم تو حلقش، بلکه خفه شه و بفهمه وقتي اين همه سر و صدا تو خيابون باشه، ديگه کسي به وراجي اون اهميتي نميده و نمياد پولي بزاره کف دستش. همونطوري بالاي وانت خشکم زده و هيچ کاري نمي کنم. گرما امونم رو بريده، از اين طرف صداي قرائت قرآن هم، از مسجد همجوار زيرزمين بلند ميشه؛ ديگه دارم کلافه ميشم از اين همه سر و صدا و گرما؛ اينه که بي خيال همه صداهايي که هست ميشم، خودم رو به کري مي زنم و بارا رو مي اندازم زمين.
    کم کم دارم خسته ميشم، با اين وزن کم، خودم هم در تعجبم که چرا اينقدر عرق کردم، چون سرتاپام عرقيه. معجزه اس، مخصوصاً اگه تو بدنت، به جاي چربي و گوشت براي آب شدن، فقط چهارتا استخون باشه.
    اينجوري نميشه! گند زدم به خيابون. هرچي نخ و کامواس، از بالاي وانت ريخته کنار در مسجد. راننده بالاخره يه زحمتي به خودش ميده، از وانت مياد بيرون و ميگه :"خسته نباشي، شرمنده جوون! مي بيني که ديسک کمر دارم و پا درد، نمي تونم بهت کمک کنم؛ شما هرچي سريعتر اين بارها رو از روی وانت خالي کن، بعد هم حساب و کتاب مارو بکن که بريم. پير شي جوون!"
    اين تيکه آخري، خيلي حالم رو مي گيره! آخه يعني چي که پير شم؟ شما پيرمردها دعايي بهتر ندارين؟ پير شم و يه آدم به درد نخور و بي مصرف بشم که دیگرون رو نتونه کمک کنه؟ وقتي به درد بقيه آدمها نخوري، آخه پس به چه دردي مي خوري؟
    صداي اذان دیگه بلند ميشه. وقت نماز شده، مردم هم عين مور و ملخ دارن ميان طرف مسجد. حالا خدا هم ديگه ميخاد از ما حال گيري کنه! حالا سال تا ماه اين مسجد خلوت بود، فقط پيرپاتالها مي ريختن توش. اونم به خاطر اينکه آخر عمري پيش خدا چيزي براي گفتن داشته باشن. اما الان ماشالا همه ملت پير و جوون هوس نماز خوندن به سرشون زده، بلکه بيان اينجا و هي سر ما غر بزنن که :"بچه، اينارو از سر راه مردم بردار!"، از اون طرف هم ما با اين قيافه پيش اونا ضايع شيم...
    ميرم جلوي در مسجد و اون گونيهايي رو که ريخته جمع مي کنم ميارم اين طرف تر، بلکه کمتر غر بزنن ملت؛ وانت رو نگاه کن: نصفه گونيها هنوز داخلشه و نصف بقيه هم توي خيابون تلپ شده. خاک تو سرت با اين کار کردنت! بدبختي اينه که قيافم فقط به آدم بزرگا شبيه هستش، همين هم باعث ميشه سر اين قضايا نزنم زير گريه و تحمل کنم وضع رو.
    پيرمرد دوباره از وانت مياد بيرون. چه فکري تو سرشه، من يکي که نمي دونم. مياد پيشم و ميگه: "پسر جان، من ميرم نماز، شما نميايي؟"
    ميگم که :"حاجي، آخه من بيام چيکار؟! نصف بارها هنوز مونده رو وانت، شما هم که عجله داري! تازه وانت اينجاس، خوب نيستش. يهو يکي بيهوا مياد و چندتا گوني رو مي اندازه ماشينش و ميره. اين محله دزد زياد داره، حاجي!"
    نه مثل اينکه پيرمرده هواي نصيحت کردن به سرش زده: "پسر جان بيا! نماز واجبه. بيا... بيا... نمازت رو به کمرت بزن که از نماز بهتر هيچ چي نيست. والله خير حافظاً... خدا خودش نگهبان همه چي هستش... بيا پسرم!"
    اين رو ميگه و ميره. خدا مگه نگهبان مال دنيا هم ميشه؟ اونهم مال نکبتي! يه مقدار با خودم کلنجار ميرم. ميخام برم گونيها رو ببرم داخل زيرزمين، ولي خسته ام، خيلي. خداييش بدک هم نميگه. ميريم داخل و يه خستگي هم در مي کنيم و نماز جماعتي هم مي خونيم. حداقل خدا ببينه يه بار تو عمرمون، پامون رو تو مسجد گذاشتيم.
    ولي نميشه که اين جنسا رو اين جا به امان خدا! ول کرد. موندم عاطل و باطل. ولي خب، به درک! اصلاً بدزدن! ديگه مجبور نيستم خودم رو خسته کنم. آره بابا چه بهتر، دزديدن هم دزديدن ديگه! در زیرزمین هم نمی بندیم، چه بهتر!
    ميرم داخل حياط مسجد. فکر کنم آخرين بار حول و حوش ده سالگي بود که اومدم مسجد. الان اصلاً حال و حوصله خم و راست شدن رو ندارم، چون اون هم بالاخره يه انرژي ميخادش. اما ضايع هستش برم تو مسجد و فقط بشينم؛ اون هم بعد اين همه سال. براي همينه که الان رفتم تو دستشويي بوگندوي مسجد و دارم وضو مي گيرم. تو اين دستشويي با اين اوضاع، مطمئنم که شيطون هم نمياد، چه برسه به آدمهاي مومن! ولي خب فکر کنم مومنها هم براي اين ميان اينجا که از دست وسوسه هاش در امون باشن!
    کفشهام رو در ميارم و ميرم داخل مسجد. ملت يه دفعه همگي پا ميشن و به من هم در همون حال نگاه مي کنن. خيلي مي ترسم، انگار تا حالا آدم نديدن! جدي جدي خودشون رو فرشته فرض کردن! اما من ميرم داخل؛ چون اينجا تنها جايي که براي ورود همه بازه. از حاج آقاش گرفته تا اون مرد نزول خور محله مون که اون گوشه وایساده. (چي کار کنم، خب با يه نگاه شناختمش ديگه!)
    آهان، اينا به خاطر من پا نشده بودن. مکبر، قد قامت صلات رو گفته و اين يعني اينکه بايد بدوم و برم تو صف. بايد برم پيش همون پيرمرد. باز حداقل اون رو مي شناسم و با هم، هم کلام شديم. شايدم باهام کاري داشته باشه. ميرم و يه مهر بر مي دارم و دنبال پيرمرد مي گردم. طولي نمي کشه که پيداش مي کنم. همه الله اکبر رو گفتن، من هم مي گم و اضافه ميشم به جمع نماز خونها. حاج آقاي پيش نماز، داره قل هو الله رو مي خونه و من چشمم به در مسجده. کاش کفشام رو مي اوردم داخل. اينجا دزد زياده. عجب غلطي کرديمها!
    "ان الله و ملائکته يصلو..." مکبر اينا رو با صداي بلند توي بلندگو مي گه، شايد هم داره داد مي زنه. برام اين چيزها مهم نيست. نماز ظهر و عصر را خونديم، ولي عمراً اگه حواسم بود. تو نماز ظهر، فکر و ذکرم پيش اين بود که يه جوري زحمت اون گونيها و خالي کردنش، اون هم تو اين گرما، از من ساقط شه. مثلاً يکي بياد و ببرتشون، يا چه بدونم، يه جور تو زمين آب شن. اما تو چهار رکعت بعدي، نگراني مثل خوره افتاده بود به جونم. بهم از بچگي گفته بودن درباره هر چي فکر کني، سرت مياد. اين بود که مي گفتم نکنه راستي راستي...؟ اون وقت بابام پدرم رو در مي اورد و باز هم بهم مي خاست بگه: "تو يه بچه بي عقلي که فقط هيکلت مثل آدم گنده هاس!" وسطاي نماز عصر، به کلي از مسجد اومدن پشيمون شدم، مي دونستم بده آدم به همچين جايي توهين کنه. اما مسئله اينجا بود که من اصلاً به خاطر خدا نيومده بودم که. يعني نمازمون يه ارزن هم براي خدا نمي ارزيد. از بچگي تو گوشم خوندن که از خدا سلامتي پدر و مادر و عاقبت به خيري و توفيق نماز اول وقت و ... اينجور چيزا رو بخام. ولي خب، الان دقيقاً، هيچ کدوم برام مهم نبودن. يه مشکل ديگه گير داده بود بهم. يه مشکلي با فکراي لعنتي خودش که هيچ جايي براي خدا تو مغزم باقي نمي ذاشتش.
    سريع از جام بلند ميشم که برم يه سر و گوشي آب بدم و از دست نخوردن جنسها مطمئن شم. اما پيرمرد که بغل دستم هستش سريع لبها رو میجنبونه که :"کجا جوون؟ نمازت قبول باشه!" با بي ميلي بهش ميگم که :"قبول حق باشه!" پيرمرد هم از فرصت استفاده مي کنه و مي گه: "جوون، تا من از مسجد بيام بيرون، تو هم برو و پول بارها رو بيار، بابات پولي، چيزي خونه گذاشته ديگه، نه؟"
    -"چرا گذاشته، پول خونه هستش. راستي آقام گفت که برج بعدي بدهکاريم رو باهاتون صاف مي کنم."
    -"باشه پسر جان، برو! من مواظب جنسها هستم. خدا به همرات. پير شي جوون!"
    باز دوباره اعصابم رو خورد کرد! نمي زارن آدم دو دقيقه از يه نفر بدش نياد.
    جاي شکرش باقيه، چون کفشام رو کش نرفتن. سريع مي دوم طرف در خروجي مسجد تا يه سر و گوشي آب بدم. وانت رو نگاه مي کنم. اولش فکر مي کنم که يه چند تا گوني از بار کم شده، اما نه؛ همه چي سر جاشه. نکته جالش اينه که چه مي دزديدن و چه نمي دزديدن، تقريباً هيچ تاثيري رو بدبختيهام نداشت: يا کتک از پدر و احياناً يه مدتي از پول توجيبي محروم شدن؛ و يا عرق ريختن و خستگي تا پاي مردن.
    سريع مي دوم طرف خانه. اگه با همين سرعت برم، 2-3 دقيقه اي اونجا هستم. آخيش... مي رسم دم در خانه. پولهاي بابام رو که قبلاً آماده کرده بود، از تو کشو برمي دارم و سريع بر مي گردم که برم. هيچ کاري هم با مادر و خواهرم که تو خونه هستن ندارم. خب معلومه که اونا نمي تونن کمکم کنن. پس ترجيح ميدم چيزي بهشون نگم. تا ميايم بريم دم در و بزنيم بيرون از خونه، گلاب به روي شما! دسشويي مون مي گيره. آخه الان هم چه وقت...! دلم مي خاد بزنم خودم رو ناکار کنم. آخه باز هم روم به ديوار، اين دسشويي رفتن ما کمي طول مي کشه!
    بعد ربع ساعت، مي زنم از دسشويي بيرون. مطمئن هستم که پيرمرده از تاخيرم شاکي شده و حسابي عصبانيه. سر همين تا اونجايي که امکان داره، سرعتم رو زيادتر مي کنم. الان دیگه خيابونا خيلي خلوت تره. به ساعتم نگاه مي کنم. وقت ناهاره، پس طبيعيه!
    مي رسم بالاخره به مسجد و زيرزمين انباريمون، اما باورم نميشه! چيزي جلوي چشمام مي بينم که اگه هر مرد واقعي ديگه اي هم باشه، مي زنه زير گريه. هيچ کدوم از اون گونيهايي که روي زمين و تو وانت بودن، نيستن! اي بابا! من که از مسجد اومدم بيرون که همه سرجاشون بودن؟ پس تو اين يه ربعه، همه رو برداشتن رفتن؟ حتي نمي فهمم که اون پيرمرد مرتيکه کدوم گوريه.يعني احمق نفهميده که دارن گونيها رو مي برن؟ آخه اين پيرمردها که مدام از تجربشون صحبت مي کنن، نمي خان اين ابله بودن بچه گانشون رو ترک کنن؟
    خيلي ناراحتم. جدي مي گم. بغض گلوم رو گرفته. ميرم جلوتر، ولي ايندفعه آهسته تر. آهان! اين يارو نشسته تو ماشين ابو قراضه اش. نمي تونسته از آينه جلو ماشين موظب باشه؟ نه بابا، لابد هم داشته چرت مي زده. ميرم جلو و از شيشه جلوي ماشين داد مي زنم سرش: "حاجي دستت درد نکنه! هي ما گفتيم که..."
    - "خسته نباشي جوون! کجايي بابا! ما رو نيم ساعته که کاشتي..."
    اگه اين خسته نباشي جوون رو بلد نبود، به گمانم اصلاً باهام حرف نمي زد.
    - "حاجی گونیها چی شد؟ گذاشتی همه رو بردارن و ببرن؟ بابا خوبه شما داخل ماشین بودی! از شما بعیده با این موهای سفید! نگفتی بگیری تو ماشین چرت بزنی چی پیش می یاد؟ حالا اونوقت از ما پول هم می خای، نه؟"
    دیگه گریه ام می گیره، ولی هر کی دیگه هم جای من بود گریه می کرد: حتی بابام. اما پیرمرده داره می خنده! شیطونه میگه بزنم تو دهنش، اون چند تا دندونی هم که براش مونده، بشکنم.
    - "پسر جون، چقدر عجولی... مرد که گریه نمی کنه! بابا گوشت رو باز کن جونم! ملتفت نیستی قضیه چیه... شما که رفتی از مسجد بیرون، من هم چند دقیقه بعدش از مسجد زدم بیرون با بقیه مردم. رفتم جلوی وانتم و منتظر بودم شما برگردی... همونطور که مردم داشتن از مسجد خارج می شدن، یه دفعه یه حاج آقایی... به گمونم همون پیشنماز دیگه... اومد بیرون. بعدش که داشت از جلوم رد می شد، یه نگاهی به من کرد... شما هم که بهتر می دونی من سر و وضعه خیلی داغونه! خلاصه نمی دونم این حاج آقاهه پیش خودش چه فکرایی کرد... یکدفعه اومد و با همون عمامه و قبا و ریش، نزدیک گونیها شد و اونا رو انداخت داخل زیرزمین. من خودم تا به حال ملا به این جوونی ندیده بودم، ولی دمش گرم! من رفتم جلو، خواستم جلوش رو بگیرم... اما اصلاً بهم اجازه نداد. هلم داد عقب. انصافاً محلتون حاج آقای خوبی داره... بقیه نمازخونها هم که ملا رو دیدن، غیرتشون یه دفعه گل کرد و اومدن تو سه سوت همه گونیها رو از وانت و از زمین، انداختن داخل زیرزمین! فقط زحمت چیدنش پای شماست.... حالا پول مارو اوردی، جوون؟"
    من زبون تو دهنم نمی چرخه که چیزی بگم. هاج و واج ایستادم همونجا. خود پیرمرده پولها رو از دستم می گیره و فاکتور رو میده دستم. یه نگاهی به آسمون می کنم و یه نگاهی هم به مسجد محله، که حالا درش بستس. پس از یه مدت فکر کردن، وقتی که پیرمرده هم پولارو می شماره و بعد، گازش رو می گیره و از اونجا دور میشه و در همون حال، یه "پیر شی جوون!" دیگه هم می گه، در زیرزمین رو قفل می کنم و در حالی که سعی می کنم، این دفعه از خوشحالی نزنم زیر گریه، راه می افتم طرف خونه.

  3. این کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #343
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    خیلی قشنگ بو سعید جان ...
    اولش رو که خوندم دیگه حتی نتونستن چم بردارم از روش ...
    قشنگ بود ... ولی کلمات عامیانه رو یه فکری براشون بکن ...

  5. #344
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    خیلی ممنون بنیامین جان! ان شاء الله که مسافرت خوش گذشته باشه! جات انصافاً خیلی خالی بود!
    حدس می زدم خوشتون بیاد، حالا باید دید نظر بقیه چیه...
    نوشته کوتاه شما هم، همونطور که بقیه گفتن، خیلی جالب و قشنگ بود...
    ولی منظورت رو از کلمات عامیانه رو نفهمیدم؟ یه فکری به حالشون بکن یعنی چی؟ یعنی از کلمات عامیانه نباید استفاده می کردم؟ یا اینکه تو نوشته ام از کلمات عامیانه خبری نبود و سطح بالا بود؟؟ به هر حال من زورم رو زدم تا تونستم یه مقداری حال و هوای نوشته هام رو عوض کنم، ولی خب هنوز نتونستم اسمی برای نوشته ام پیدا کنم!

  6. #345
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    يه تغيير اساسي و عالي و دلچسب...عالي بود سعيد جان...
    من كه خودم با كلمات عاميانه مشكل ندارم...امّا بعضي كلمات رو موافقم كه زيادي عاميانه‌ هستن و مي‌تونن بهتر بشن...مثلاً به نظر من تو داستانت كلمه‌ي اين يارو رو مي‌شد عوض كرد.....ولي در كل از فضاي نزديك و صميمي داستان خوشم اومد....توصيفات هم جالب و خوب بود...
    Last edited by Mahdi_Shadi; 30-03-2008 at 12:57.

  7. #346
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    حميد جان...شرمنده لينكي از كه گارد پيدا نكردم برات بذارم به جاش برات يكي از كاراشو مي‌ذارم...اين كارشو بيشتر يكي از تأملات فلسفيش مي‌دونن كه ميل داستان ميني مال در آورده....:
    « اگر دريا تمام توانش را به كار گيرد، باز هم نمي‌تواند تصوير آسمان را در خود بازتاب دهد. حتّي با كمترين جنبش‌اش آسمان در وي منعكس نمي‌شود. امّا وقتي آرام و عميق است، تصوير آسمان در هيچ بودنش به وجود مي‌آيد.»

    مي‌بيني....لزوماً محوريت داستان پردازي رو نداره..امّا خيلي‌ها اين ميني مال كه گارد رو دوست دارن...
    .
    .
    .
    اينم دو تا كار از ابوالفضل ابراهيم شاهي كه گفته بودم:

    1_
    آدم‌هايي كه نصيحت مي‌كنن بايد حتماً تنبيه بشن
    آدم‌هايي كه تنبيه مي‌كنن بايد نصيحت بشن

    ( كه من خودم اين كارشو خيلي دوست دارم.به نظرم يه ميني واقعاً درست و حسابيه)


    2_ اين‌ها تفاوتشونه:
    تغيير فصل رو از درخت‌ها مي‌شه فهميد امّا از آدما نمي‌شه فهميد.


    مي‌بيني....!...به نظرم من تو ميني مال ها واقعاً كاراي قشنگين...
    Last edited by Mahdi_Shadi; 30-03-2008 at 16:57.

  8. #347
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    این گارد کیه ؟

  9. #348
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    « كه گور كه گارد» يكي از معروف ترين فيلسوف‌هاي دانماركه...

  10. #349
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    راستي بچّه‌ها مي‌خوام يه چيز خيلي بامزّه براتون تعريف كنم:
    من دوباره چند تا داستان نوشتم!
    اونم ديشب بين ساعت يك ربع به يك تا يك نصفه شب!براي همين احتمالاً چيز خيلي جالبي از آب در نيومدن..امّآ لطف مي‌كنيد اگه بعد از اين كه اين 4 تا ميني تقريباً بزرگ(!) رو خونديد نظراتونو بگيد تا اگه زيادي ضايع بود...ديگه اون وقت شب نشينم داستان بنويسم!


    « راه حل»
    معلّم از دستش عصباني شد. گفت «تا تنبيه نشي نمي‌تون بياي سر كلاس. تنبيهت هم اينه كه بايد يك ساعت تمام وسط حياط بشين پاشو بري. حالا زود برو مشغول شو.» پسرك سرش رو پايين انداخت و از كلاس بيرون رفت و وسط حياط ايستاد. يه نگاهي به آسمون انداخت. آسمون ابري بود. پوزخندي زد و مشغول شد به بشين پاشو رفتن.
    تنبيهش كه تموم شد معلّم اجازه داد بياد و سر كلاس بشينه.چون معتقد بود كه احتمالاً حالا ديگه رفتارش درست شده. پسرك رفت و نشست سرجاش. از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. آسمون ديگه هيچ ابري نداشت. دوباره پوزخندي زد و با خودش فكر كرد كه كاش مي‌شد تمام مشكل‌ها با بشين پاشو حل بشن...




    «پسر بزرگ»
    پسر بزرگ خانواده بود. براي همينم فقط اون بايد اين كار رو انجام مي‌داد.28 سال خاطره افتاده بود به جونش. تو قبر رفت و كفن رو كنار زد. حالا يه بار ديگه داشت صورت پدرش رو مي‌ديد. بعد 4سال...
    28 سال. از وقتي كوچيك بود تا 4 سال پيش كه از خونه رفت. 28 سال خاطره، دعوا، اختلاف. 28 سال سيلي‌هاي گاه و بي‌گاهي كه به خاطر كوچك‌ترين اشتباه‌ها و يا ساده ترين سؤال‌ها خورده بود.28 سال تصميمي كه پدرش به جاي اون گرفت و با هر اعتراضي اونو زد و از خونه بيرون انداخت.دفعه‌ي آخر هم بعد كلّي دعوا و جار و جنجال، وقتي دوباره از خونه بيرونش كرد و بهش گفت كه از ارث محرومه...اون رفت و گفت كه هيچ وقت ازش نمي‌گذره...امّا الان...ايني كه كفن پوش تو قبر خوابيده بود پدرش بود...جنازه‌ي پدرش...
    چشم‌هاش رو به خاظر سوزش ناگهاني با پشت دست ماليد و اشك‌هاش رو پاك كرد...خم شد و صورت پدرش رو بوسي و گفت:« حلالِ حلال...اميدوارم لااقل به تو خوش گذشته باشه...» بعد هم صورت پدرش رو كه از اشك خودش خيس شده بود با كفن پوشوند... از قبر بيرون اومد و اجازه داد تا ريختن خاك رو شروع كنن...





    «سير نزولي»
    زندگي تو جامعه اين جوري شده:
    تا وقتي كوچيكي و كار بدي مي‌كني...تنبيهت مي‌كنن و مي‌گن شيطون گولت زده....
    امّا وقتي بزرگ شدي و كار بدي ازت سر زد تشويقت مي‌كنن و مي‌گن تو شيطونو درس مي‌دي...





    « زندان آخر»
    چشم بند رو آوردند. حالا ديگه همه چيز رو سياه مي‌ديد. به شدّت عرق كرده بود.انگار خورشيد گرم‌تر هميشه بود.كسي با صداي بلند گفت:«...به طناب دور گردنت خيلي فكر نكن...داري مي‌ري يه زندان ديگه... ... ... ببريدش...!» يك دفعه احساس كرد كه زير پاش خالي شد و بعد از اون ديگه چيزي نفهميد...
    چشم‌هاش رو باز كرد... ديگه چشم بند و طنابي در كار نبود...امّا همه جا تاريك بود و اون هم به شدّت عرق كرده بود...شايد جدّي جدّي برده بودنش يه زندان ديگه....با خودش فكر كرد:...شايد آوردنم وسط خورشيد...!...هم گرمه...هم تاريكه... و هم پر از آتش...!



    .
    .
    .
    خب ديگه...خنده بسّه...نظرتون چيه....؟...ديگه اون وقت شب كار نكنم....؟!
    Last edited by Mahdi_Shadi; 30-03-2008 at 17:05.

  11. #350
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    انگار خورشيد گرم‌تر هميشه بود
    از رو جا انداختی ..

    اخری خیلی قشنگ بود ...
    کلا همه خوب بود ولیل اخری خیلی قشنگ بود به نظر من ...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •