مگر ز نای من نوای ای خدا شنیده
مگر به گوشه ای نوای آشنا رسیده
مگر کلام این شکسته دل نشسته بر دل
که او چنین به دیده نقش ژاله ها کشیده
مگر ز نای من نوای ای خدا شنیده
مگر به گوشه ای نوای آشنا رسیده
مگر کلام این شکسته دل نشسته بر دل
که او چنین به دیده نقش ژاله ها کشیده
Last edited by barani700; 09-03-2009 at 00:22.
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من ، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...
Last edited by barani700; 09-03-2009 at 00:21.
پر کن پیاله را...
پر کن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جامها که در پی هم می شوند تهی
دریای آتش است
که ریزد به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با کمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان! ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی با این همه
تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که
آب آبدیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را...
Last edited by barani700; 09-03-2009 at 01:42.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفنت و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی زسر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهری ات ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
دکتر شفیعی کدکنی
Last edited by barani700; 09-03-2009 at 01:43.
می گفت که فکر عاقبت باید کرداندیشه ی روز آخرت باید کردگفتم به زبان ساده تر: در هر کاربا عشق صلاح و مشورت باید کرد
می آمدی و ترا نشان می دادنددل را به دم گرم تو جان می دادندمی رفتی و می وزید بر دشت نسیمگلها همگی دست تکان می دادند
ای کاش همیشه باغ و برگت باشمقربانی طوفان و تگرگت باشمهر روز و شب از خدا فقط می خواهمدر بازی عشق پیشمرگت باشم
آن چشم پر از ستاره بر می گرددآن سینه ی پاره پاره بر می گرددرفته ست ولی به چشم خود می بینمیک روز دلم دوباره بر می گردد
باور نداشتي
در دستهاي كوچكت بگنجم
حالا ديگر مشتت را ببند !
خواهش مي كنم ...
ديروز با يک دسته گل اومده بود به ديدنم
با يک نگاه مهربون
همون نگاهي که سالها ارزو شو داشتم و از من دريغ ميکيرد
گريه کرد و گفت دلش برام تنگ شده
ولي من فقط نگاهش کردم ...
وقتي رفت سنگ قبرم از اشکش خيس شده بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)