یادش به خیر .3سال پیش که هنرستان بودیم.سوتی های بچه ها و دبیر هارو رو دیوار مینوشتیم.
اخرای سال سوم دیگه جای واسه نوشتن نبود.
ما 6 نفر اخر کلاس بودیم که هنرستان از دست ما زله شده بود
.gif)
.یه دبیر داشتیم خیلی با بچه ها خودمونی بود(بیش از خیلی)خلاصه یه روز که درس رو داد و تموم شد یه 20 دقیقه ای وقت داشتیم تا زنگ بخوره.دبیره هم کلاس و به حاله خودش رها کرد.اقا ما خوابیدیم.این دوست بقل دستی من بدون هماهنگی باد شکمشو داد بیرون.اقا ما از بو و صداش بیدار شدیم.بو به حدی بو که نفر جلوی دم در .رفت درو باز کرد.خلاصه با دستمون دماغمونو گرفتیم که بیهوش نشیم
.gif)
و به شوخی میزدم پس کله رفیقم.اقا یه دفعه دبیر پرسد محسن چی شده .ما هم گفتیم بو میاد.اقا چشت روزه بد نبینه.کلید کرد که چه بوی میاد (ما هم خندمون گرفته بود .از اون طرف بو کلاس و بر داشته بود.)ما هم از دهنمون در رفت گفتیم اقا گوزیییییییییییییییییییدن.
.gif)
یه هفته از هنرستان اخراج شدم
.gif)
(کلمه جای گزین پیدا نکردم.ببخشید)