از جنگ نمی دانم
از صلح نمی دانم
از جنگ و صلح ...
فقط میدانم
عده ای مردند
عده ای خوردند !
از جنگ نمی دانم
از صلح نمی دانم
از جنگ و صلح ...
فقط میدانم
عده ای مردند
عده ای خوردند !
...
انگشتهايم را نوازش كن
يك به يك
تا ده
انگشتهايم را .
بگذار انگشتهايت را نوازش كنم
يك به يك
تا ده
روزهای نیامدهای هست
و نمی دانم
شاد باشم یا غمگین
چقدر بی تو
از خواب بپرم
شیشه ی آب را سر بکشم
و چیزی از پنجره بپرسم؟
…………………………………
پلک می زنم
به سقف خیره می شوم
با نبودنت چه کنم؟…
می خواهم
زمین را بغل بگیرم
با خودم ببرم وُ
در کهکشان دیگری بگذارم
اینجا ،
جاذبه اش
کم شده
بی صبرانه در انتظارم تا
زمان سالخوردگی ام فرا برسد
شاید عشق پیری چیز دیگری باشد !!!
شاید ...
گاهی باید از خانه گریخت
به کوچه
خیابان
پارک
و در خود فرو رفت
گاهی باید از خود گریخت
به جادههای مهآلود
خانههای موهوم
خیال او
که تو را از خود کردهاست
که تو را بی خود کردهاست
گاهی باید از او گریخت
به کجا
تو اما تاس بريز روي خودت
......................و با جفتهايت بخواب
از چيزي هم نترس
حتي از مردي که با خيال تخت
.........................روي تو شرط مي بندد
توي مشتت
تاسها به احتمال زياد فکر مي کنند
به اينکه ميز قمار خوبي هستي
...........................و هيچ کس
...........................بازنده از پشت تو بلند نمي شود...
چشم های درخشان پر خواهش ات را می بویم
و دست هایت را
پرنده های پریده رنگ در پائیز
تو نیز می دانی
می دانی هراسی در عاشقانه هاست!
زیرا همیشه چیزی هست که بر وفق مراد نیست
(سیروس شاملو)
با یک گل بهار نمیشود
اما برای من
بیگل روی تو
بهار
هیچ رنگ و بویی ندارد !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)