ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
==
حافظ
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
==
حافظ
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصه شان خوش باش
عبید زاکانی
پ.ن:
ممکنه شعر از شاعر دیگری باشه عبید در حکایات و اشعارش به وفور تلمیح به اشعار دیگر داره
شممت روح وداد و شمت برق وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
حافظ
لب
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان
ز سردی چون زمستانی میان برف
شهید خلق خسرو گلسرخی
فتنه مه نیست که برخیزد و خود بنشیند
ناخدا باید تا کشتی و دریا بیند
شیخ ها در تله ی شاید و اما ماندند
مطربان پیشتر از شیخ، سخن ها راندند
خیلی از آن طرف آب، شناها کردند
که شنا در طرف غفلت ماها کردند
علی محمد مودب
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
حافظ
مردم سوال ميکنم آيا خدا چه شد؟
شور و نواي قدس و غم کربلا چه شد؟
فردايتان چه ميشود اي مردم بزرگ
اينک شما و هي هي چوپان و دشت و گرگ
مردم هنوز رآيت توحيد با شماست
سرداري از قبليه خورشيد با خداست
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
حافظ
یک جرعه می زملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحر گاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
عمرخیام
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند
وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم، وطن مرد من، مخواه
یاران روزهای خطر لشگر آورند
بردار و در کلیله و دمنه بخوان
در تو مباد بجای شیر شغال گر آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
امیری
Last edited by .::SMS::.; 13-04-2010 at 17:08.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)