داروي عشق خدت خودت باشي×××عاشق ميكنم كه دارو تو باشي...
داروي عشق خدت خودت باشي×××عاشق ميكنم كه دارو تو باشي...
ردپايي از اميد نمي يابم
نمي يابم
حال و روز ما روزمرگيست
روزهاي پر از زجر
پر از غم
حنجره فرياد نمي زند
حنجره با واژه اميد بيگانه است
دوستي از دور مي گفت :
براي شكستن حصار روزمرگي عاشق شو !
برايش از نصرت خواندم :
(قرار داد كثيفي ست عشق
آري ... عشق
چگونه باورمان شد كه عشق درمان است . )
دوست جوابي نداد و خاموش شد .
يادها مي روند...
خاطره ها پاك مي شوند ...
من فراموش مي شوم...
در زير سا يه هاي سرد چركين آدمكان له مي شوم .
ردپايي از آرزو نمي يابم
نمي يابم
آرزو در من مرده است
در شبي كه پر بود از كابوس
كابوس تلخ زندگي كردن
كابوس سخت نفس كشيدن
نگاهم بر آرزو خاموش شد .
زندگي در مقابل مرگ
مرگ در مقابل زندگي
اين دو جمله سالهاست كه در مغزم ويراژ ميرود
در ميان كابوس هاي تلخ نفس كشيدن
زمزمه شباهنگام من
مرگ بود ...
من خسته مي شوم هر ساعت ا ز زندگي
تشنه مي شوم هر دقيقه به مرگ .
گر از جاه دولت بيفتد ائيم
دگر باره نادر شود مستقيم ...
(( فرانك خانم من گفتم همه شعر ها خونده نميشه و راست هم گفتم !))
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل
كه بد و نيك نديدست و ندارد نگهش
شبي با ياد تو عشق شدم×××حال ديگر نخواهم كه ضد آن شوم...
ما را گلي از روي تو چيدن نگذارند
چيدن چه خيال است كه ديدن نگذارند
گفتم شنود وعده ديدار تو گوشم
آن نيز شنيدم كه شنيدن نگذارند
دلي خويش و بيگانه خرسند كرد
نه همچون پدر سيم وزر بند كرد ...
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده ايم
ابها از اسيا افتاد ليك
باز ما با موج و طوفان مانده ايم
مي مكم پستان شب را
وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
چشم پر خاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم
مرا به دور لب دوست هست پيماني
كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)