زمستانی سرد،کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه.وظیفه ات بوده، طلبکار هم میشن.
گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند.
زمستان تمام شد و کلاغ مُرد! اما جوجه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی...خوب شد مرد،راحت شدیم از این غذای تکراری!!!
.
.
.
حالا حکایت ما همینه.
برای خیلی ها که بیشتر دل میسوزونی، بعدا حس میکنند
آدم های اطرافتون رو با دلسوزی و محبت زیادی و مدام یکطرفه یاد کردن پر توقع نکنین، چون یه ذره به خاطر مشکلات کم بذارین، تبدیل به کینه و نفرت میشه.