دست در آب چشمه جوشان دلم خواهم كرد×××كه دست را بشويم از اين همه گنه...
دوستان بنده برگشتم البته هنوز مديرن جواب رو ندادند انشا الله كه با حضور بنده موافقت كنند...بنده قول ميدم كه فقط طبق قانون كار كنم...
دست در آب چشمه جوشان دلم خواهم كرد×××كه دست را بشويم از اين همه گنه...
دوستان بنده برگشتم البته هنوز مديرن جواب رو ندادند انشا الله كه با حضور بنده موافقت كنند...بنده قول ميدم كه فقط طبق قانون كار كنم...
سلامسايه جان ميبينم كه اومدي !
چه عجب ...
ممنون که به یادمن بودید
..............
کاش پر می زد پرستوی بهار
تا خبر آرد مرا از لاله زار
لاله زار پر هیا هوی قدیم
کوچه های پر تکاپوی قدیم
کوچه هایی ساده بی رنگ و ریا
خانه هایی پر زآداب صفا
خاک در دستان ما پر مایه بود
پنجه در گیسوی ما چون شانه بود
نان گندم بود و آب از چشم عشق
رنگهارا بود تاب از چشم عشق
این همه دلمردگی ها هم نبود
صحبت از مردانگی ها کم نبود
این همه مشق تقلب هم نبود
سور در بر پایی ماتم نبود
قلبمان را هم صفا پر کرده بود
چشممان را هم صفا پر کرده بود
صحبت از نان من و تو حرف مفت
از رفاقت بود هرکس هرچه گفت
هر که نان می داد دور اندیش بود
فکر روز دیگرش در پیش بود
گل به پای سبزه سر بر خاک سود
یاد پاکی ها دلم از کف ربود
من کنون در حسرت دیرینه ام
پر شد از گرد و غبار آیینه ام
کاش بارانی ببارد پاک پاک
تا بشوید زآینه نیرنگ خاک
کاش فردا از بهاران پرشود
ازفروغ مهر یاران پر شود
کاش عیسی زنده گرداند دلم
کاش می دیدم از اول منزلم
می توانستم دل افشانم به پاش
کاش اما کاش کاش
شايد اين دل امشب بزند تقديري×××تا شود مخلص دل و تيري...
يكي را بگفتم ز صاحبدلان
كه دندان پيشين ندارد فلان
برامد ز سوداي من سرخروي
كزين جنس بيهوده ديگر مگوي
تو در ان همان عيب ديدي كه هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم×××روزي سراغ وقت من آيي كه نيستم...
صدا ز کالبد تن به در کشید مرا
صدا به شکل کسی شد به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم روح من دوان زپی اش
به خاک بست به کوه و کمر کشید مرا
بگو که بود که نقاشی مرا می کرد
که با دو دیده ی همواره تر کشید مرا
چه وهم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کج قلق و در به در کشید مرا
دو نیمه کرد مرا پس تو را کشید از من
پس از کنارتو این سوی تر کشید مرا
میان ما دری از مرگ کرد نقاشی
به میخ کوفته در پشت در کشید مرا
خوشش نیامد این نقش را به هم زد و بعد
دگر کشید تورا دگر کشید مرا
من وتو را دو پرنده کشید در دو قفس
خوشش نیامد بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد تصویر را به هم زد و بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من مگسی
نظاره ی تو به خون جگر کشید مرا
خوشش نیامد و این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر کشید مرا
خوشش نیامد خط خط , خط زد این ها را
یک استکان چای ز خیر و ز شر کشید مرا
تو را شکر کرد و در ذره های من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و سر کشید مرا
اگر در سراي سعادت كس است
ز گفتار سعديش حرفي بس است
من از صدای تو بيزارم
من از سکوت پر هياهو بيزارم
من از اين مهمان خانه به ظاهر زندگی بيزارم
از خودم می پرسم
چرا شعر بی واژه؟
چرا حرف بی صداست؟
چرا درد پر گريه ؟
چرا مرگ شکل ماست؟
شبی که گور کنی در ذهن من قبر می کند
من در آن لحظه سيمای نعشه ای می بينم
که فريادش در حجم گورش خاموش می شود
که ناله اش را فقط خاک درونش حبس می کند
خاک نفس های زنده بگورش را می شمرد
و در هوای تنها مرده زنده اش سرمست باردارمی شود !
خاک می شنود هر شب که :
من اگر زنده بگورم
شکل يک مرده تو گورم
من اگر جنس يک نعشه
مثل يک باد گور به گورم
من اگر عين سکوتم
من اگر ذهنی خاموشم
تومنو به دردها بسپار
که من يک زنده بگورم !
ای خاک مرا بارور مکن
ای خاک مرا رسواتر مکن
من از اين مسافر خانه های زندگی بيزارم
من از هر طلوع بيزارم
من از آغوش زنان روسپی بيزارم
ای خاک !
مرا گرمتر مکن
که من امشب از هر نفس کشيدن بيزارم !
از هر زنده شدن
ازهر درد سپردن
از تکرار واژه ها بيزارم !
ای خالق مصيبت من
اي خالق خاك من
آيا دردی داری که بشنوی صدای مرا ؟
آيا تو می خوانی شعرهای سياه مرا ؟
تو از من چه می دانی
لحظه ای طعم مرا چشيده ای که دردم را بدانی ؟
ای جسم مرده کجايی
که فرياد های پر تنفر مرا در نگاهت حفظ کنی !
ای جسم مرده کجايی
که لحظه ای مرا آرام تر کنی .
من با تو آخرين خط را می خوانم :
صدايم را بگير
نفسهايم را بگير
صدايم را بگير
نفسهايم را بگير!
ربنا گويان بگويم عشق من×××تا بسوزم در درون عشق من...
مجسمه دروغين
در تجمع مردگان
مردان ديروز که شاهدان نافرجامی بوده اند
و حسرت را در تمام عمر چنگ زده اند
زندگی را مجسمه دروغين ناميده
که وعده هايش با محالات ورق خورده
مجسمه ای از عشق و نيستی
که دروغي و تباهی نماد چهره اوست.
مرزهای فريب ...
اين مرزها هستند که فاصله ای را تعيين می کنند
فاصله ها هستند که لحظه ها را تضمين می کنند
لحظه ها هستند که پوچی را تصوير می کنند
شب و روزها را
از لای زخم های تنهايی
مجسمه می ساختيم
تا ترس را مهمان ذهنمان نکنيم
روزها و شب ها را
تشنه می کرديم
تا در لذت ها باقی بمانيم
فانوس های وسوسه را روشن می کرديم
تا در بن بست شهوت به بيراهه نرويم
نمی دانستيم
که بن بست بن بست است !
بيراهه ندارد.
حفره های خالی قلبمان را که جستجو می کرديم
افسانه های دروغين از درونش جاری می شدند
تقدس همين اسطوره ها بود
که ديروزيان دروغين تر می شدند!
شب و روزها را
که شستشو می داديم
چرک قلب بود که می باريد از جامه
زخم عشق بود که می شوييد تن ها را
غريبی و اندوه بود که می روييد در لحظه .
مردمان فرداها
مجسمه های دروغين
تا انتهای فرداها در راهند
از هراس چهره های ما بترسيد
از سوزش فرداها
از مجسمه خدايان بترسيد !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)