باور نمی کند
من
فقط
کمی
عاشق
نه
خیلی
بیشتر از کمی
عاشق
خنده هایش شده ام.
باور نمی کند
من
فقط
کمی
عاشق
نه
خیلی
بیشتر از کمی
عاشق
خنده هایش شده ام.
خراب شود شهر خفتهي بخت من
كه بر سنگفرش آن
تو با ديگري نفس كشيدهاي و
آب از آب تكان نخورده است
مگر ذوق شاعرانه اي
بيچاره چشمهاي من
كه
دود سيگار شدي
برف يك روز گرم
سنگ گيج كهكشاني دور
بر سر شاعري كه سالهاي سال
تو را به شعر نوشته است
از زمستان پريده اي
از آغوش من
شكوفه كردهاي دست در دست ديگري
و من هنوز پاييزم
عشق من
چه ساده قسمت ديگران شدي
هر کسی
یا شب می میرد
یا روز
من شبانه روز !
مانند گهواره
که سرگردان ِ تقديرش است
من نيز تقديرم سرگردانی است.
حیف!!
اما،من و تو،دور از هم،
می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پردلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست...
از مسیر این بام،
این صحرا،این دریا
پر خواهم کشید...خواهم مرد
غمم،تو،
این غم شیرین را باخود خواهم برد...
برگ ریزان خزان
بی رنگی خورشید
لرزش اندام رنجور درختان
روزهای سرد و کوتاه زمستان
باد بی پایان
مرا یاد آور غمهاست
غم دیروز غم امروز غم فردا
درون سینه ام از چار فصل عشق
جز پائیز فصلی نیست
درخت خشک و بی برگ دلم تنهاست
و تنها یاد تو در خاطرم
خورشید شادیهاست
ملتهب در می گشایم
نوازش آفرینش می رسد
نرم نرمک بر گونه می وزد
از خود می روم و
از تنفس عشق
رویینه باز می گردم
لمس کن
صدای من این جاست
ترانه ی آرام
روی نبض آبی دستت
تکلیف های شبهای عید مرا
باد برده است
و خواب هایم را
ماهیان مرده اشغال کرده اند
چرا کسی نمی اید
و دور
دور خواب های آشفته ست ؟
به هر که بگو
هر چه می خواهد صدایم کند
دست به گریبان که فرو کنم
اما از تو چه پنهان
لکنتم از شوق است و اندکی هراس
نکند این همه خوابی باشد و
دستم از نور و ستاره تهی برگردد ؟
به گمانم اما
اخگری که به دامنم افتاد
از جنس طور بود
اگر نه به استخوانم نمی گرفت
حالا بگو به هر که : هر چه می خواهد
صدایم کند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)