يكي از بزرگان اهل تميز
حكايت كند ز ابن عبدالعزيز
يكي از بزرگان اهل تميز
حكايت كند ز ابن عبدالعزيز
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی ××× بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
Last edited by ozgor; 02-09-2006 at 01:42.
کاش می دانستم
اثر پای مسافر به کجا
روی شنهای حیات محو خواهد گردید
و تماشای مرا چشمانی وقف حیرت می شد
و من از آینه روشن او
نقش حیرت را باز هم می دیدم
کوله بارم بر پشت سنگلاخم در پیش
و عصا دست مرا می طلبد
راه ناهموار است و حرامی در راه
گوهری دارم و دزدان حریص
چشم در راه به هم بستن چشمان منند
من دو چشمم بیدار
زندگی شیرین است
تلخی روز به دستان شب است
من عطش می بینم
آب را می بویم
می فریبند مرا
آب و سراب
نقش هستی و عدم می سازند
آب یک واژه تنهایی نیست
آب یک عاطفه یک احساس است
آب در عمق طراوت جاریست
چاهها باید کند
نقبها باید زد
از درون راه به پایاب جهان باید برد
مهر را با عطش آموخته باید گرداند
نقش حسرت را از سینه برون باید راند
می روم بی کینه
دل من پاک تر از آینه است
نقش هر بد هم خوب
همگی تابش نور خورشید
همه جا سایه آن سرو بلند
من نشستم در راه
چشم من مات به پایان مسیر
راه بی پایان است
و دلم در حسرت
کاش می دانستم
اثر پای مسافر به کجا
روی شنهای حیات
محو خواهد گردید.
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمي خواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه ي حرفاي تو يك بهونه ست
اون جهنمي كه مي گن اين خونه ست
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را
از من مگريز اي كه به دنبال تو هستم
با من منشين گر خلل حال تو هستم
بر زن تو در اين خانه تفعل كه چه گويد
بنگر كه دراين باب چه در فال تو هستم.
سايه جان ميبينم كه اومدي !
چه عجب ...
--------
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوست داران من دوست دار ..
راستش ازم چيزي نموند ، به جز همين جسم ظريف
خوب مي دوني چي مي كشه غريب تو خونه ي حريف
با ف سخته و كم پيش مياد !
-----
فرو كوفت پيري پسر را بچوب
بگفت اي پدر بيگناهم مكوب
توان بر تو از جور مردم گريست
ولي چون تو جورم كني چاره چيست ؟
بداور خروش اي خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
شما با مشاعره مخالف بودي مي گفتي همه شعرا توش خونده نمي شه
ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمكي سنگين تر از ما بود
لعنت كرد گوشش را ونالان گفت " بايد ر فت "
و ما با خستگي گفتيم " لعنت بيش بادا
گوشمان را چشممان را نيز بايد رفت "
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ انجا بود
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)