آن میوهی بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشت
حکایت
آن میوهی بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشت
حکایت
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﻜﺎﻳﺘﻲ دﮔﺮ اﻳﻦ دل ﻣﺎ ﺑﺴﺮ ﻛﻨﺪ
ﺷﺐ ﺳـﻴﺎه ﻗﺼﻪ را ﻫﻮاي ﺗﻮ ﺳﺤﺮ ﻛﻨﺪ
ﺑﺎور ﻣـﺎ ﻧﻤﻴﺸﻮد در ﺳﺮِ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﺮود
از ﮔﺬر ﺳﻴﻨﻪي ﻣﺎ ﻳﺎرِ دﮔﺮ ﮔﺬر ﻛﻨﺪ
اسب
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
سخن
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
دریغ
اشتباه شد ببخشيد....
Last edited by M3HRD@D; 11-10-2010 at 22:25.
به من بگو بی وفا حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید نو بهار که هستی
می خوام برم دور دورا دلم طاقت نداره
دست غم تو داره روزهام و می شماره
داغ
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
خنجر
اگر چه داد به راه خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
نفس
.
ﭘـﺮﻧـﺪهﻫـﺎي ﻗﻔﺴﻲ ﻋﺎدت دارن ﺑﻪ ﺑﻲﻛﺴﻲ
ﻋﻤﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻲ ﻫﻢ ﻧﻔﺲ ﻛِﺰ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﻛﻨﺞ ﻗﻔﺲ
ﻧـﻤﻲدوﻧﻦ ﺳـﻔﺮ ﭼـﻴﻪ ﻋـﺎﺷـﻖ درﺑـﺪر ﻛﻴﻪ
ﻫﺮ ﻛﻲ ﺑﺮﻳﺰه ﺷﺎدوﻧﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﺧﺪاﺷﻮﻧﻪ
شقایق
شقایق درد من یکی دو تا نیست
اخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
سکو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)