موقع نمازش که می شد، فرشته چپ و راست، عزا می گرفتند که چه کنند؛ «إیاک نعبد» را جزء حرفهای خوبش بنویسند یا جزء دروغهایش...
موقع نمازش که می شد، فرشته چپ و راست، عزا می گرفتند که چه کنند؛ «إیاک نعبد» را جزء حرفهای خوبش بنویسند یا جزء دروغهایش...
ما را انتخاب کنید
در دولت من هیچ فقیری نخواهد بود.
هیچ کس به خاطر معلولیت بیکار نخواهد ماند و با تدابیر ما هیچ کس معلول به دنیا نخواهد آمد.
و ما ملتی پیشرفته و سرور جهان خواهیم شد»
...
آخه کجا ما رو می برید؟
- ساکت .
توی کامیون پچ پچ هایی شنیده میشد:
« همه معلول ها رو اخته میکنن و بعد میفرستن اردوگاه کار اجباری
فقیر ها رو هم میبرن اتاق گاز »
به دستور رایش.
"مامان پدر کی به خانه بر می گردد ؟ "
"زن گفت : زود ..خیلی زود ...جمگ تمام شده ..دیگر لازم نیست نگران باشیم "
"مامان نگاه کن ..کشتی رسید "
نردبانی پایین افتاد ...عاقبت همه پیاده شدند
پیتر,شوهر زن هم به خشکی رسید.
ستوان گفت : اینجا را امضا کنید
بتی ایستاد و تابوت را لمس کرد
زن پرسید : چرا ...پیتر ؟!
رافائل توبار
برگرفته از کتاب داستان های 55 کلمه ای
پرنده ی نر٬ هر شب جفتش را صدا می کرد...
هنوز خبر انقراض نسلش را٬ در روزنامه نخوانده بود!
علی حمزه ساروی
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد !!!
«این نعلین قهوه ای آخوندی بدجوری چشمم را گرفته. ناکس یک لنگه شو کجا قایم کرده خدا عالمه!
آدم دنیا گیر به همین می گن که خیرش به یک کفش دزد مجلس ترحیم هم نمی رسه!
از لجش هم که شده بی خیال این یک لنگه هم نمی شم!»
مجلس تمام شده بود و تخریب چی جوان با دو عصای فلزی به سختی قدم بر می داشت و از جمعیت جلو مسجد دور می شد!
کنار سفره هفت سین نشسته بود. تنها.
دلش نمی آمد فقط برای او دعا کند. برای همه دعا می کرد، که سلامت برگردند.
زنگ در را که زدند، مثل فشفشه از جا پرید. چادر به سر کشید و دوید سمت در. ته دلش می دانست که او هر طور شده خودش را برای تحویل سال به خانه می رساند.
در را که باز کرد، لبخند از روی لبش پر کشید.
مرد، ساک را جلوی پای او گذاشت. چیزی نگفت. رفت.
دیروز در تابش و انعکاس عاشقانه شمع هایی که اتاق را به طرزی رمانتیک
و شاعرانه مزین کرده بودند، نگاهت را با ولع به چشمان پر امید و عاشق
دخترک معصوم و ساده ای سپردی که غرق در تلالو تاج سنگی و سپیدی
لباس عروس روبرویت با شرمی دخترانه و قلبی مالامال از امید نشسته بود. گفته
بودی عاشقش هستی و می خواهی داستان عشق پرشورت را جاودانه سازی!...
امروز زنی تنها در مهلکه سقوط و شکست، لحظه ها را در انتظار و سکوت به
سر می برد. به ناگاه تو می آیی، سیگار می کشی و دستان خیانتکارت بوی
تعفن می دهند..زن شکسته و دلخسته تر از همیشه، آخرین شمع باقی مانده از
روزهای دروغین تو را خاموش می کند.. بغضش خواهد شکست.
غزال شهروان/ سنندج
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آدرس خدا
پسرک سرگردان در کوچه و بازار می دوید تا شاید گمشده اش رو پیدا کنه.
اما نمی دونست گمشدش کجاست؟چه شکلیه؟ خسته شد و گوشه ای نشست.
بادی در حال عبور بود که رو کرد به باد ازش کمک خواست.باد گفت: چی
م یخوای؟ دنبال کی می گردی؟پسرک گفت شنیدم من خالقی دارم که منو تو
این دنیا آورده ولی هرچی می گردم نیست؟باد فقط یه جمله گفت و رفت.برای
پیداکردن خالقت به درون خودت رجوع کن.
احسان کوشان/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آرزو
دستاشو بالا برد ولی هنوز واسه این كار كوچیك بود و قدش نمی رسید با
خودش عهد كرد وقتی بزرگ شد این كارو انجام بده. چند سالی بزرگتر شده و
قدش هم دیگه می رسه واسه انجام كاری كه همیشه آرزوشو داشت ولی بعد از
جنگ دیگه خونه ای سالم نبود كه اون بخواد زنگشو بزنه و فرار كنه.
زهرا امیری/ سمنان/ ایوانكی
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)