نهادنــــــد آوردگاهـــی چنـــان
که کم دیده باشد زمین و زمان
.
زبس گرد از آن رزمگه بر دمید
تن هر دو شد از نظر ناپدید
.
فردوسی
نهادنــــــد آوردگاهـــی چنـــان
که کم دیده باشد زمین و زمان
.
زبس گرد از آن رزمگه بر دمید
تن هر دو شد از نظر ناپدید
.
فردوسی
Last edited by محمد88; 21-08-2009 at 00:25.
در اينجا عرشيان تسبيح خوانند
سخن گويان معنى بى زبانند
بلندى را كمال از درگه ماست
پر روح الامين فرش ره ماست
اعتصامی
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
انوری
ای جان عزیز تن بباید پرداخــــــــــت***گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت***با روی نکو چو عاشـــــــــقی خواهی باخت
سنایی
توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا
برقلهی کهسار زنی بیرق خورشید
برپردهی زنگار کشی پیکر جوزا
خواجوی کرمانی
اگر سنگى زِ كوى دلبر آمد
تو را بر پاى و ما را بر سر آمد
بتى گر تير ز ابروى كمان زد
تو را بر جامه و ما را به جان زد
اعتصامی
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا
خواجوی کرمانی
اگر ماهيم و گر روشن سهيليم
تمام اين شمع هستى را طفيليم
اگر گل رست و گر ياقوت شد سنگ
يكى رونق گرفت از خور يكى رنگ
اعتصامی
گویند کسان بهشت با حور خوش است***من میگـویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیــه بردار***کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
خیام
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ایکه بر گوشهی چشمم زدهئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا
خواجوی کرمانی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)