براي تهيه صبحانه دقيقا ساعت 8 صبح از خانه بيرون رفتم.يک قرص نان سنگک خاش خاشي خريدم با يک هندوانه نسبتا بزرگ.ميوه فروش خيلي از هندوانه ام تعريف کرد و گفت امروزه روز هندوانه خوب کم پيدا مي شود.
وقتي به خانه برگشتم کسي در خانه نبود.هندوانه رو روي ميز گذاشتم قرص نان رو هم به آشپزخانه بردم تا روي شعله گاز بگذارم تا هم خمير نشود وهم گرم بماند.از داخل کشوي کابينت زرد رنگ آشپزخانه قرمزمان چاقوي دسته سياه رو بيرون آوردم.بسراغ هندوانه رفتم.شروع کردم به پاره کردن هندوانه . با يک برش ناگهان ديدم داخل هندوانه سر پدرم قرار گرفته.سر پدرم درست توي هندوانه بود. سر پدرم با چشماني نگران و خاکستري رنگ به من خيره شده بود.هيچ سخن نگفت.فقط بمن خيره مانده بود.گويي که لبانش را دوخته باشند.انگار تقلا ميکرد با چشمانش با من صحبت کند. من هم متقابلا نگاهش کردم و به رسم ادب سلامي کردم. همونطور که به چشمانش نگاه ميکردم گفتم بياد داري روزهايي را که چه باشکوه و موقرانه در خانه قدم ميزدي و بازي کودکانت رو ورانداز ميکردي.بياد داري روزگاري رو که تو هم آزادي بودي وهم آزادگي. بياد بيار روزگاري را که روي درختان گردو مي نشستي و مانند قناري پرواز ميکردي و از شاخه ايي به شاخه ايي ديگر مي پريدي.بياد بيار روزگاري رو که با مداد قرمز روي آسمان با افتخار برايمان عکس يک گل زرد رو نقاشي ميکردي و....
فکر ميکنم ساعتها گذشت ، من با سر پدرم که داخل هندوانه بود صحبت ميکردم و اون فقط به من خيره مونده بود.هوا حالا کاملا آفتابي بود.صداي قمري ها ديگه کاملا شنيده ميشد.نور خورشيد به داخل اتاق تابيد و من و سر پدرم رو روشن کرد.صبح خوبي بود.به آشپزخانه رفتم و قرص نان خاش خاشي رو از روي گاز برداشتم.هنوز گرم بود ولي کاملا خمير شده بود.پيش سر پدرم اومدم.خيلي گرسنه بودم. شروع کردم به بريدن و قسمت قسمت کردن سر پدرم.تکه هاي سر پدرم رو با قرص نان خاش خاشي تا آخر خوردم.خوشمزه بود.بعد يک ليوان شير سرد.صبحانه حقيرانه ايي بود ولي خوشايند و مطبوع.
از خانه بيرون رفتم تا عازم محل کارم بشم.وقتي به مغازه ميوه فروشي رسيدم به مغازه دار بشوخي گفتم: هندوانه ات هم که کال بود .تصور نميکنم چندان از شوخي ام خوشش اومده باشد.
آخر صف اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که موبايلم زنگ زد.شماره پدرم افتاده بود.سلام کردم و بهش صبح بخير گفتم.به رسم عادت جواب سلامم رو نداد و مثل هميشه صريح و سريع پرسيد؟ شلوارم رو دادي خشکشويي؟
گفتم الان دارم ميرم سر کار عصري برات ميگيرم.و باز به رسم عادت بدون خداحافظي گوشي رو قطع کرد.و من هم به رسم عادت هميشگي ام بعد از قطع کردن تلفن گفتم: خدانگهدار