تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 34 از 212 اولاول ... 243031323334353637384484134 ... آخرآخر
نمايش نتايج 331 به 340 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #331
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    براي تهيه صبحانه دقيقا ساعت 8 صبح از خانه بيرون رفتم.يک قرص نان سنگک خاش خاشي خريدم با يک هندوانه نسبتا بزرگ.ميوه فروش خيلي از هندوانه ام تعريف کرد و گفت امروزه روز هندوانه خوب کم پيدا مي شود.


    وقتي به خانه برگشتم کسي در خانه نبود.هندوانه رو روي ميز گذاشتم قرص نان رو هم به آشپزخانه بردم تا روي شعله گاز بگذارم تا هم خمير نشود وهم گرم بماند.از داخل کشوي کابينت زرد رنگ آشپزخانه قرمزمان چاقوي دسته سياه رو بيرون آوردم.بسراغ هندوانه رفتم.شروع کردم به پاره کردن هندوانه . با يک برش ناگهان ديدم داخل هندوانه سر پدرم قرار گرفته.سر پدرم درست توي هندوانه بود. سر پدرم با چشماني نگران و خاکستري رنگ به من خيره شده بود.هيچ سخن نگفت.فقط بمن خيره مانده بود.گويي که لبانش را دوخته باشند.انگار تقلا ميکرد با چشمانش با من صحبت کند. من هم متقابلا نگاهش کردم و به رسم ادب سلامي کردم. همونطور که به چشمانش نگاه ميکردم گفتم بياد داري روزهايي را که چه باشکوه و موقرانه در خانه قدم ميزدي و بازي کودکانت رو ورانداز ميکردي.بياد داري روزگاري رو که تو هم آزادي بودي وهم آزادگي. بياد بيار روزگاري را که روي درختان گردو مي نشستي و مانند قناري پرواز ميکردي و از شاخه ايي به شاخه ايي ديگر مي پريدي.بياد بيار روزگاري رو که با مداد قرمز روي آسمان با افتخار برايمان عکس يک گل زرد رو نقاشي ميکردي و....


    فکر ميکنم ساعتها گذشت ، من با سر پدرم که داخل هندوانه بود صحبت ميکردم و اون فقط به من خيره مونده بود.هوا حالا کاملا آفتابي بود.صداي قمري ها ديگه کاملا شنيده ميشد.نور خورشيد به داخل اتاق تابيد و من و سر پدرم رو روشن کرد.صبح خوبي بود.به آشپزخانه رفتم و قرص نان خاش خاشي رو از روي گاز برداشتم.هنوز گرم بود ولي کاملا خمير شده بود.پيش سر پدرم اومدم.خيلي گرسنه بودم. شروع کردم به بريدن و قسمت قسمت کردن سر پدرم.تکه هاي سر پدرم رو با قرص نان خاش خاشي تا آخر خوردم.خوشمزه بود.بعد يک ليوان شير سرد.صبحانه حقيرانه ايي بود ولي خوشايند و مطبوع.




    از خانه بيرون رفتم تا عازم محل کارم بشم.وقتي به مغازه ميوه فروشي رسيدم به مغازه دار بشوخي گفتم: هندوانه ات هم که کال بود .تصور نميکنم چندان از شوخي ام خوشش اومده باشد.


    آخر صف اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که موبايلم زنگ زد.شماره پدرم افتاده بود.سلام کردم و بهش صبح بخير گفتم.به رسم عادت جواب سلامم رو نداد و مثل هميشه صريح و سريع پرسيد؟ شلوارم رو دادي خشکشويي؟




    گفتم الان دارم ميرم سر کار عصري برات ميگيرم.و باز به رسم عادت بدون خداحافظي گوشي رو قطع کرد.و من هم به رسم عادت هميشگي ام بعد از قطع کردن تلفن گفتم: خدانگهدار

  2. #332
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    در حالي که با خوشحالي آهنگي را زير لب زمزمه ميکرد وارد خانه شد و در همان لحظه صداي زنگ تلفن بلند شد .

    - بله؟

    - سلام

    - سلام چه طور….

    - عزيزم من وقت ندارم زنگ زدم بگم امشب 12 به بعد ميام نگران نشو نميخوادم مثل هميشه تا دير وقت منتظر بموني راستي قبضها رو هم خودت پرداخت کن دستت درد نکنه خداحافظ



    مات و مبهوت گوشي را سر جايش گذاشت و شروع به گوش کردن پيغامها کرد:

    سلام مامان من امشب خونه سينا ميمونم تو رو خدا مثل بچه 5 ساله ها دو دقيقه يک بار زنگ نزن چکم کن راستي قربونت برم اتوي لباساي رو تخت دستت رو ميبوسه. فعلا…

    اشک چشمانش را پاک کرد و به سراغ کارهايش رفت و به زمزم آهنگش ادامه داد: تولد،تولد،تولدت مبارک..

  3. #333
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    زن جوان در حالي که دست کودک گريانش را ميفشرد از او پپرسيد: که گفتي امير کتکت زده، حالا نشونش ميدم...
    عرض خيابان را با سرعت طي کرد و به در خانه مورد نظر رسيد و آن را با شدت هرچه تمامتر کوبيد.زني با قيافه طلبکارانه در را باز کرد و چند لحظه بيشتر نگذشته بود که دعوايي پر سر و صدا آغاز شد ...
    اما ناگهان صداي خنده دو کودک در حال بازي ،تمام آن صداهاي اضافه را خاموش کرد.

  4. #334
    داره خودمونی میشه heliacal_66's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    پست ها
    73

    پيش فرض

    خبر خوب، خبر بد ريچارد براتيگان
    دوم ژانويه‏ى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
    اول، خبر خوب: فهميدم كه مرا «براى خدمت نظام وظيفه، نامناسب» تشخيص داده‏اند و به‏عنوان سرباز به جبهه‏ى جنگ جهانى دوم اعزام نمى‏شوم. ابداً احساس بى‏علاقگى به وطن نداشتم چون جنگ جهانى دوم‏ام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحت‏ام داشتم كه اين را اثبات مى‏كرد.
    هيچ‏وقت سر در نمى‏آورم چرا تير به ماتحت‏ام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. مردم تو را به چشم يك قهرمان مى‏بينند و تو به آن‏ها مى‏گويى كه ماتحت‏ات تير خورده. البته حرف‏ات را جدى نمى‏گيرند، اما اين ديگر اصلاً مسأله‏ى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا شروع شده بود براى من تمام شده بود.
    حالا خبر بد: تفنگ‏ام يك دانه فشنگ هم نداشت. تازه سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى فشنگ‏ام تازه ته كشيده بود. مشترى‏اى كه مى‏خواستم آن روز براى بار اول ملاقات‏اش كنم از من خواسته بود با اسلحه بيايم؛ مى‏دانستم هفت‏تير خالى آن چيزى نيست كه مشترى‏ها مى‏خواهند.
    چه كار داشتم مى‏كردم؟
    يك سنت هم نداشتم و كل موجودى‏ام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمى‏ارزيد. سپتامبر بايد دفترم را تخليه مى‏كردم، هرچند ماهى فقط هشت چوب براى‏ام آب مى‏خورد، و تازه داشتم از قِبل تلفن همگانىِ واقع در ورودى مقابل منزل امورات‏ام را مى‏گذارندم - خانه يعنى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامت‏ام بود و دو ماه هم اجاره‏اش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمى‏آمد.
    زن صاحب‏خانه براى من تهديدى بزرگ‏تر از ژاپنى‏ها بود. همه منتظر بودند اين ژاپنى‏ها سر و كله‏شان در سان فرانسيسكو پيدا شود تا آن‏وقت توى تله‏كابين‏ها بپرند و از زير و بالاى تپه‏ها بزنند به چاك، اما من كه خداوكيلى طرف ژاپنى‏ها را مى‏گيرم تا بيايند و زن صاحب‏خانه را از گرده‏ام بكشند پايين.
    دائم از آپارتمان‏اش، از بالاى پله‏ها، سرم داد مى‏زد كه «پس اين اجاره‏ى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه ربدوشامبر گل‏وگشادى تن‏اش بود، آن هم تنى كه در مسابقه‏ى ملكه‏ى زيبايى بلوك‏هاى سيمانى جايزه‏ى اول را مى‏برد.
    «ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجاره‏ى كوفتى‏ات رو هم نمى‏دى!»
    صدايى داشت كه پرل هاربور در قبال‏اش لالايى بود. به دروغ مى‏گفتم: «فردا.»
    نعره مى‏زد: «فردا توُ مشك‏ات!»
    شصت سالى داشت و پنج بار ازدواج كرده بود و پنج بار طلاق گرفته بود: حرام‏زاده‏هاى خوش‏يمن! اين‏طورى بود كه صاحب اين مجمتع شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به او كرده بود كه يك شب بارانى كه ماشين‏اش را درست آن سمت مرسد روى ريل راه‏آهن از كار انداخته بود. فروشنده‏ى سيار بود: مسواك مى‏فروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و مسواك‏هاش نمى‏شد فرق گذاشت. گمان‏ام توى تابوت‏اش چند تا مسواك هم مانده باشد، چون فكر كرده‏اند آن‏ها هم جزئى از او بوده‏اند.
    در آن ايام عهد عتيقى كه اجاره‏ام را مى‏دادم، زن صاحب‏خانه رفتار خيلى دوستانه‏اى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتمان‏اش دعوت‏ام مى‏كرد. عاشق حرافى درباره‏ى شوهرهاى مرده‏اش بود، مخصوصاً آن يكى شوهرش كه لوله‏كش بود. دوست داشت تعريف كند كه طرف چه مهارتى در تعمير آب‏گرم‏كن داشته. از او كه حرف مى‏زد، آن چهارتا شوهر ديگر را كلاً بى‏خيال مى‏شد. انگار كه اين ازدواج‏هاش را توى آكواريوم‏هاى تيره و تاريك برگزار كرده و سپري كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده بود هم خيلى نظر لطف‏اش را جلب نمى‏كرد، و در عوض از حرافى درباره‏ى آن يارو كه تعميركار آب‏گرم‏كن بوده خسته نمى‏شد. من هم فكر مى‏كنم حتماً به كار تعمير آب‏گرم‏كن خيلى وارد بوده.
    قهوه‏اى كه مى‏آورد هميشه رقيق رقيق بود و دونات‏ها هم بفهمى نفهمى مانده: از آن نان‏هاى زودخورى بود كه از نانوايىِ چند بلوك آن‏طرف‏تر در خيابان كاليفرنيا مى‏خريد. من بعضى‏وقت‏ها با او قهوه مى‏خوردم، چون به هر حال كار آن‏چنانى نداشتم بكنم. اوضاع به بى‏بخارىِ حال حاضر بود، سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه از بابت تصادف با ماشين و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گرفته بودم چيزكى پس‏انداز كرده بودم، و براى همين هنوز نمى‏توانستم اجاره‏خانه‏ام را پرداخت كنم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبل‏اش پس داده بودم.
    آوريل 1941 مجبور شدم منشى‏ام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه براى‏ام كار مى‏كرد تمام تلاش‏ام را كرده بودم كه كارم با او را به تخت‏خواب بكشانم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتواستم از اين برخوردها مقدمه‏ى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. چندبارى توى دفتر لب گرفته بوديم اما در همين حد مانده بود.
    وقتى گفتم مرخص اى، گفت بروم گورم را گم كنم.
    يك شب زنگى به زنك زدم، پشت تلفن مرا به گلوله بست كه «... تازه لب گرفتن‏ات هم مالى نبود، تو يه كارآگاه افتضاح اى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراكته.»
    درق.
    آه، خب ...
    هرچه بود، ماتحت فراخى داشت. فقط به اين دليل استخدام‏اش كردم كه اين سمت محله‏ى چينى‏ها كم‏ترين دستمزد را مى‏گرفت. ژوئيه ماشين‏ام را هم فروختم.
    به هر حال، من مانده بودم و تفنگى كه فشنگ نداشت، و هيچ پولى توى جيب‏ام يا توى حساب‏ام نبود و هيچ‏چيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم. در آپارتمان كوچك محقرم در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مى‏كردم كه ناگهان گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معده‏ام افتاد. سه تا هوك اساسى روانه‏ى دل و روده‏ام كرده بود و من داشتم خودم را به يخچال مى‏رساندم.
    خبط بزرگى بود.
    داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيده‏ى كپك‏ها راه فرار پيدا نكنند. نمى‏دانم آدم‏ها چه‏طور مى‏توانند مثل من زندگى كنند. آپارتمان‏ام آن‏قدر كثيف بود كه تازه تمام لامپ‏هاى هفتادوپنج وات را با لامپ‏هاى بيست‏وپنج وات عوض كرده بودم تا مجبور نباشم اوضاع را واضح ببينم. ول‏خرجى بود، اما بايد اين كار را مى‏كردم. خوش‏بختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مى‏افتادم.
    آپارتمان‏ام آن‏قدر كم‏نور بود كه مثل سايه‏اى از يك آپارتمان به نظر مى‏رسيد. نمى‏دانم چه‏طور عمرى اين‏طور زندگى كرده‏ام. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مراقب خودم باشم، جوراب‏هام را عوض كنم. من هم اين كارها را مى‏كردم، اما فكر كنم بچگى‏ها يك‏جورهايى كند بودم و موضوع را نمى‏گرفتم. حتماً دليلى داشته.
    كنار يخچال ايستاده بودم، نمى‏دانستم چه كنم، كه يكهو فكر بكرى به ذهن‏ام رسيد. چه چيزى از دست مى‏دادم؟ پول براى خريد فشنگ نداشتم و گرسنه‏ام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مى‏كردم.
    پريدم بالاى پله‏ها، دم در آپارتمان صاحب‏خانه‏ام.
    زنگ در را زدم.
    اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش داشت چون يك ماهى مى‏شد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارهاهى از چنگ‏اش فرار كنم اما هميشه هم در تور فحش و ناسزا گرفتارم مى‏كرد.
    توى صورت‏اش داد زدم: «يافتم! من مى‏تونم اجاره رو بدم! مى‏تونم كل ساختمون رو بخرم! چقدر بابت‏اش مى‏خواى؟ بيست‏هزارتا نقد! كشتى من راه افتاده! نفت! نفت!»
    آن‏قدر گيج و مات شده بود كه بفرمايى زد بروم توُ، و تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخ‏اش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمى‏شد. رفتم داخل.
    همان‏طور داد مى‏زدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در آوردن. پيش چشم‏اش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
    نشستم.
    او هم مقابل من نشست.
    فك‏اش هنوز همان‏طور قفل شده بود.
    توى صورت‏اش داد زدم: «عَموم توُ رد آيلند نفت پيدا كرده! نصف‏اش مال منه. من پولدار شدم. بيست‏هزارتا نقد واسه اين تاپاله‏اى كه اسم‏اش رو گذاشتى مجتمع مسكونى مى‏دم! بيست‏وپنج‏هزارتا!» دوباره داد زدم: «من مى‏خوام تو با من ازدواج كنى و يك عالم از اين مجتمع مسكونى‏هاى قد و نيم‏قد بسازيم. مى‏خوام بدم عقدنامه‏مونو روُ تابلوى "جاى خالى نداريم" چاپ كنن!»
    كلك‏ام گرفت.
    حرف‏هام را باور كرد.
    پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوه‏ى رقيق رقيق توى دست‏ام بود و يك دونات مانده را سق مى‏زدم و او هم براى‏ام مى‏گفت كه چه‏قدر از اين كه مال من شده خوشحال است. گفتم مجتمع را هفته‏ى آينده، اولين عايدات انحصارى از آن ثروت يك ميليون دلارى كه دست‏ام رسيد، از او مى‏خرم.
    از آپارتمان‏اش كه بيرون مى‏رفتم گرسنگى‏ام را فرو نشانده بودم و خيال‏ام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود. دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
    گفتم: «درسته. نزديك هارتفورد.»
    مى‏خواستم پنج دلارى بتيغم‏اش تا بتوانم چندتا فشنگ براى تفنگ‏ام بخرم اما فكر كردم تا همين‏جا كه پیش رفته‏ام كافى است.
    هاها!
    شوخى را داشتيد؟

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by heliacal_66; 07-02-2007 at 11:09.

  5. #335
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    روزگار خوبي بود .يه پسره بود که عاشق اربابش بود ارباب هم عاشق اون بود.يه عشق واقعي .

    يه روز که با دوستش تو جاده خوشبختي قدم ميزد دوستش به جاده اونطرف اشاره کرد و گفت:بيا بريم اونجا هم بگرديم.

    بدجوري دلش ميخواست اونطرف رو هم ببينه ولي اربابش گفته بود هر کاري ميخواي بکني بکن فقط اونجا نرو.

    بالاخره خام حرفاي دوستش شد وبه سمت جاده ممنوعه رفت.تو راه از دوستش پرسيد تا حالا اونجا رفتي .

    دوستش گفت:آره .خيلي.

    از دوستش پرسيد:اونجا چيزهاي ديدني هم هست.

    دوستش گفت:آره. اونجا تو رو با دختري آشنا ميکنم که زيبا تر از اون تو کل دنيا پيدا نميکني.

    چند قدم در جاده ممنوعه پيش نرفته بودند که دختري رو ديدند که همچون ماهه شب چهارده ميدرخشيد.

    دست و پاش رو گم کرده بود . دختره به دوست پسر گفت:گم شو.دوستش برگشت و به آرامي از اونا دور شد.

    پسر ترسيد ميخواست فرار کنه ولي دختر دستش رو گرفت وکشيد:بيا با هم قدم بزنيم.

    پسرخوشحال شد وگفت:اسم من آدمه. اسم شما چيه؟

    دختر عشوه اي کرد و با ناز گفت:دنيا

    نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه................................................ .

    به طرف صدا برگشت . دوستش بود که فرياد ميزد:

    دل در اين پيرزن عشوه گر دهر مبند / کين عروسي است که در عقد بسي داماد است.

    پسر نگاهي به چهره دختر انداخت.تنها چيزي که ديده ميشد زيبايي بود .به سمت دوستش برگشت و گفت:

    برو بابا دختر به اين خوشگلي .کجاش شبيه پيرزنهاست. حسودددددددد............................ ...............

    برق پيروزي در چشمان دنيا ديده ميشد . پسر هم خوشحال بود که دختري به اين زيبايي به دست آورده بود.

  6. #336
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض آخروس

    جوجه خروسى براى گرفتن انتقام خون پدر خود که توسط پادشاه پامال شده، به‌راه مى‌افتد. در بين راه شير، گرگ، روباه و دريا خشک‌کن به او محلق شده و در پائين تنه او مى‌نشينند. هنگامى که آخروس با پادشاه روبه‌رو مى‌شود؛ شاه حکم مى‌کند که او را به خزينهٔ حمام بيندازند. در خزينه، دريا خشک‌کن به کمک آخروس مى‌شتابد و تمام آب خزينه را خالى مى‌کند. پس از آن آخروس را به حکم شاه در ميان مرغ و خروس‌ها مى‌اندازند. و آخروس با بيرون فرستادن روباه همه مرغ و خروس‌ها را از بين مى‌برد. گوسفند‌هاى پادشاه هم به‌وسيلهٔ گرگ دريده مى‌شوند. همچنين گاوها و شترها را شير پاره مى‌کند و نابودشان مى‌سازد. شاه به فکر چاره مى‌افتد و ناچار چون به اين نتيجه مى‌رسد که اين خروس بيش از يک شاهى نمى‌تواند از خزانه بردارد، وى را به خزانه مى‌فرستد. آخروس نيز همهٔ پول‌ها و جواهرات خزانه را به پائين تنهٔ خود کشيده و مى‌‌رود.

  7. #337
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    انوشيروان را معلمى بود.

    روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.

    انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.

    روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

    معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

    خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى

  8. #338
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض آفتاب و مهتاب

    بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
    اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
    جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد.

  9. #339
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض آقا جغده و خانم کبکه

    جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.
    چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جعده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. به‌سوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.
    آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: ”اين چيه که اينطور سفيده؟“
    آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينى‌ام ببين، بينى‌ام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.
    اين‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اين‌طور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: ”اين کفوهو، هوهو، اين‌هو“. خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت.

  10. #340
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتی نيازموده ، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکيمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم . گفت : غايت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آويخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت . ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •