خب من نقد خودمو می ذارم اما دوست داشتم اول یه دور دیگه کتاب رو بخونم که جزئیاتش یادم بیاد اما فعلا کتابش دستم نیست
آقا ژوزه مردي 53 ساله است كه در اداره ثبت احوال كار مي كنه. سرگرمي كوچيكش اينه كه از در فرعي خونه اش شبها به اداره بره و اطلاعات آدمهاي مشهور رو جمع آوري كنه. مثل يه كلكسيون يا همچين چيزي. و بعد يك شب اطلاعاتي از يك زن بدست مياره و بدون اينكه بدونه چرا، سرنوشت اون زن و پيدا كردنش براش همه چيز مي شه تا اونجا كه تمام زندگيش رو تحت تاثير قرار مي ده...
اولين چيزي كه توي اين كتاب جلب توجه مي كنه همنام بودن شخص نويسنده با شخصيت اصلي ماجراست. نويسنده ها براي خلق شخصيت ها خيلي وقتها از خودشون و اطرافيانشون مايه مي ذارن ولي همنام كردن شخصيت ديگه بنظرم كاملا بيانگر اينه كه ساراماگو يه جورايي داره داستان خودش رو به تصوير مي كشه.
من علاقه اي ندارم براي اين كتاب به تمثيل ها و نمادهايي اشاره كنم كه به كمدي الهي دانته يا اون افسانه يوناني مشهور (اسمش يادم رفته!) و غيره مربوط مي دونن
چيزي كه براي من مهمه اينه كه يه نفر يه روز يه چيزي رو مي بينه كه تا قبل از اون وابستگي خاصي بهش نداشته اما اجازه مي ده تمام زندگيش تحت تاثير اون قرار بگيره. نمي شه گفت ژوزه از همون اول عاشق اون زن مي شه اين نمي تونه عشق باشه كه اونو انقدر دنبال خودش بطرف زن مي كشه. اگه اين اسمش عشق باشه داستان به فضاحت كشيده مي شه! نمي دونم شايد چون عشق كوره و با هركسي مي تونه اينكارو بكنه و اونوقت كاري كه ژوزه كرده ديگه چندان عالي و جالب جلوه نمي كنه!
اما اين حس يا هرچيز ديگه كه باعث مي شه يه نفر اونم توي همچين سني كه توي زندگيش و كارش به پختگي رسيده يهو دست از همه چيز بكشه و واسه يه چيز تلاش كنه چيه؟ شايد سن ژوزه سنيه كه آدم بالاخره بعد از دست پيدا كردن به همه ي آرزوهاي عامي كه مثل بقيه داره مثل شغل و جايگاه اجتماعي و غيره يهو آرزوي داشتن يه هدف ارزشمند رو مي كنه. يه چيزي كه باهاش بتونه موجوديت خودش رو ثابت كنه. يه چيزي كه اصلا بهش موجوديت بده!
شايدم فقط اين كارو كرده كه از روزمرگي اي كه گرفتارش بوده خلاص شه و يه قسمت جديد از وجود خودش رو تجربه كنه. اينكه بتونه ريسك كنه و اون كسي نباشه كه هميشه بوده و هميشه ازش توقع داشتن كه باشه.
چند بار اين جمله رو خوندم كه مي گن نصف اين كتاب رو ميشه حذف كرد درحاليكه كل داستان صدمه اي نمي بينه اما بنظرم خيلي هم صدمه مي بينه. هرچند شايد بشه فكر كرد ساراماگو اين كتاب رو بيشتر از اوني كه لازم بوده كش داده اما تجريه اش دقيقا مثل فتح كردن يه قله است. هرچي بيشتر طول بكشه بهش برسي يا رنج بيشتري براش ببيني رسيدن به آخرش براش ارزشمندتره.
وقتي به اندازه ي ژوزه درگير داستان بشي به اندازه اونم داستان برات تاثيرگذار مي شه.
از اولشم مي دونستم آخر داستان اون زن نمي تونه پيدا بشه يا زنده باشه. اون زن بايد يه جورايي دست نيافتني باشه. شايد چون ديگه هدفي مثل بقيه ي هدفهايي كه ژوزه در تمام زندگيش داشته نيست. هدفيه كه بخاطرش متحول شده و خيلي چيزا رو در معرض خطر قرار داده. هدفي كه بخاطرش زندگيش از اين رو به اون رو شده. خودش تغيير كرده. اين هدف نمي تونه آخرش به يه زن دست يافتني تبديل بشه چون بازم اسمش مي شه عشق و داستان آبكي live happily ever after !
گاهي فكر مي كنم ژوزه از سر تنهايي و روزمرگي دست به يه اكتشاف تازه توي زندگيش زده و اون زن رو بهانه كرده اما مگه بده؟ اگه يه روز منم دچار همچين زندگي اي بشم شايد منتظر يه جرقه ي اينطوري باشم. فوقش به سرانجام برسه يا نه چه اهميتي داره؟ فكر مي كنم از اينكه بتونم به خودم فرصت كشف يه زندگي جديد رو بدم به خودم افتخار كنم!
همه ي ما توي يه سري قالب تعريف شده ايم. مثلا مي گيم فلاني اين كارو خوب بلده يا همچين اخلاقي داره. همه ي ما توي موقعيت هاي خاص مي تونيم اطرافيانمون رو پيش بيني كنيم. اصلشم لابد همينه. ولي اگه يكي اين وسط بخواد يه چيزي رو توي خودش تغيير بده هميشه سركوب مي شه هميشه احتياج به يه بهانه براي تغيير كردن داره.
ما دقيقا اسير عادتهاي خودمونيم. خيلي وقتها اصلا يادمون ميره دليل اين عادت كردنهامون چيه چون دقيقا برامون عادت شده.
فكر كن اگه يه روز سنت برسه به 50 - 60 و بعد يهو بفهمي دوست داري يه جور ديگه باشي چه دليلي براي عوض شدنت مي خواي پيدا كني؟ زندگي پر از اين عادت كردنهاست. اونم وقتي آدما انقدر احتياج به تغيير دارن ولي مي ذارن همه چيز همونطور باشه كه هميشه بوده. از سر عادت يا تنبلي يا ترس از تغيير يا منتظر يه بهانه بودن! يه ذره مسخره است اما واقعيت اينه آدما براي تغيير كردن به دليل احتياج دارن هم خودشون هم اطرافيانشون. حتي اگه اون دليل يه عكس گمنام باشه كه از وسط يه پرونده توي يه بايگاني به زمين افتاده باشه.
ژوزه يا از سر تنهايي و بخاطر جاي خالي عشق توي زندگيش يا از سر روزمرگي دنبال يه ماجراجويي ميره كه به سرانجام نمي رسه (من دوست دارم بگم ميرسه). ولي من دوست داشتم زندگي پس از اين ژوزه اي رو كه اين راهو به آخر رسونده ببينم. يقينا كلي شگفت زده مي شدم.
شايد يكي اين كتابو بخونه و به اين نتيجه برسه كه كاري كه ژوزه كرده كار همچين شاقي هم نيست. اما توي سن و سال ما تغيير كردن كه كار سختي نيست! من هركار بخوام بكنم مي كنم كسي هم اعتراض كنه مي گم دلم خواسته! اما وقتي توي زندگيت فقط مسئله خودت نباشه و مسئوليت هم داشته باشي تغيير كردن واقعا سخت مي شه. مخاطب هاي واقعي اين كتاب هم سن و سالهاي خود ساراماگو هستن نه ما. بنظرم حالا زوده ما اهميت كار ژوزه توي اين كتاب رو درك كنيم! ما هنوز اسير نشديم عادتهامون هم مسخره و قابل تغييرن اما دلم مي خواد خودم رو توي اون سن ببينم و بعد بيام نظرم رو راجع به كار ژوزه بگم. در هر حال آدم بايد هم واقع بين باشه هم آينده نگر! :دي
اين كتاب معجزه نكرده. وقتي ازش دور مي شي مي توني داستانش رو فراموش كني ولي وقتي مي شيني و دوباره از اول تا آخر مي خونيش بنظرت يكي از بهترين كتاباي دنيا مي رسه.
"همه نامها" كتاب لحظه هاست!