در بهار زندگي احساس پيري مي كنم
با همه دلدادگي حسه اسيري مي كنم
در بهار زندگي احساس پيري مي كنم
با همه دلدادگي حسه اسيري مي كنم
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد، یارب بلا بگردان
مه جلو می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر در آید، بر رخش پا بگردان
...
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم كه اين چون است و آن چون
ندانم از جه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
آن يار كز او خانه ي ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
تو در پنجه شير مرد اوژني
چه سودت كند پنجه ي آهني ؟
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)