سبزی نمیخواهم
از تکانهای مداوم دستهای باد خستهام
پاييز میخواهم و سقوط
يک ته کفش
خرد شدن
خش
سبزی نمیخواهم
از تکانهای مداوم دستهای باد خستهام
پاييز میخواهم و سقوط
يک ته کفش
خرد شدن
خش
شاعران سايه پرندگانند
سرگردان بر زمين
پرندگان رويای شاعرانند
رها در آسمان
و تو هوای حايل زمين و آسمانی
از تو نفس می کشند
شاعران و پرندگان
بگذار یک روز دستهایت
مدل عکسهایم شود
تا یادم بماند
دستهایت هیچوقت دروغ نگفتند
و تنها دستهایت بود که مرا
عاشق کرد
تیغم میزنی
خون در نمی آید .
پیشتر..
همه را دیده ، باریده است
وحشی نبودم تا تو رامم کرده باشی
اهو نه..تا پابند دامم کرده باشی
من پخته بودم ، پخته بودم ، پخته بودم...
جز اينکه با يک عشوه خامم کرده باشی
من فکر اينجا را نمی کردم که روزی
توغرق نان و مست نامم کرده باشی
مديون قدری آب و مشتی دانه يکروز
مثل کبوترهای بامم کرده باشی
يادم نمی آيد جوابم داده باشی
يادم نمی آيد سلامم کرده باشی
با تو همين اندازه شيرين بود اگر بود ــ
زهری که با حرفی به کامم کرده باشی
ميسوزم و دود مرا می بلعی...آنوقت
له ميکنی وقتی تمامم کرده باشی
حالا چطوری من حلالت کرده باشم
وقتی تو اينطوری حرامم کرده باشی
صدای زوزه ی گرگ ها از تنگه ی مارو می آید
میان صدای بره های غروب دلتنگ می شویم
خواهرم غمگین می شود
گربه پشت فانوس می رود:
و من این جور وقت ها اصلا ً گریه نمی کنم
فقط شعله های اجاق چشم هایم را می سوزاند
و تند تند مشق های عقب مانده ام را می نویسم.
حراج می کند
دلم :
اشک و
خنده ،
شوق و
فریاد .
آتش به مال می زند
به عاشق بودنت
معتاد است ...
و شعر
همه ی این سال ها
همان دستمال سفید بود
که جلوی دهانم می گرفتم
مبادا لخته های دلم
که بیرون می ریزد
آزارتان دهد
دو راه
جدا شده اند
در جنگل خزان
و من متاسفم
نمی توانم در هر دو سفر کنم
پس می ایستم
و تا آنجا که می توانم به دوردست می نگرم...
کار ِ من از نیاز به محبتت گذشته
تو بیا بگذار دوستت داشته باشم
کار من از نیاز به دست هایت گذشته
تو بیا بگذار من سرت را روی سینه بگیرم
تو بیا نگذار .... نگذار
کارم از اینها هم بگذرد
من اگر دیوانه شوم
من اگر کارم از اینها هم بگذرد ....
مهدیه لطیفی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)