نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازدسكندري داند
نه هر كه طرف كلاه كج نهادو تند نشست
كلاه داري وايين سروري داند
توبندگي چو گدايان به شرط مزدمكن
كه دوست خود روش بنده پروري داند
نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازدسكندري داند
نه هر كه طرف كلاه كج نهادو تند نشست
كلاه داري وايين سروري داند
توبندگي چو گدايان به شرط مزدمكن
كه دوست خود روش بنده پروري داند
در هيچ دلی، نيست بجز تو هوسی
ما را نبود به غير تو دادرسی
كس نيست كه عشق تو ندارد در دل
باشد كه به فرياد دل ما برسی
روح خدا
یک روز دلت به مهر ما نگـراید .:.:. دیوت همه جز راه بــــــلا ننماید
تا لاجرم اکنون که چنینت باید .:.:. میگوید من همی نگویم شاید
سنائی
در بند بلای آن بت کش بودن
صد بار بتر زان که در آتش بودن
اکنون که فریضهست بلاکش بودن
خوش باید بود وقت ناخوش بودن
نخلي که قد افراشت، به پستي نگرايد
شاخي که خم آورد، دگر راست نيايد
ملکي که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پير شود مرد، دگر دير نپايد
فرصت مده از دست، چو وقتي به کف افتاد
کاين مادر اقبال همه ساله نزايد
با همت و با عزم قوي ملک نگهدار
کز دغدغه و سستي کاري نگشايد
گر منزلتي خواهي، با قلب قوي خواه
کز نرمدلي قيمت مردم نفزايد
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اينجاست که ديوانگيي نيز ببايد
يا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
يا کام دل از شاهد مقصود برآيد
راه عمل اين است، بگوييد ملک را
تا جز سوي اين ره سوي ديگر نگرايد
ياران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چيره ننمايد
ملك الشعراي بهار
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
==
حافظ
درد دل مـن از حـد و انـدازه درگـذشـت
از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
پایم ز دسـت واقـعه در قـیر غم گـرفت
کارم ز جور حادثـه از دسـت درگـذشت
بر روی من چو بر جـگر من نماند آب
بس سیلهای خون که ز خون جگر گذشت
هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسـید
هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت
زان غصهها که بر من بی خواب و خور گذشت
اشکـم به قعـر سیـنهٔ ماهی فـرو رسید
آهــم از روی آیــنــهٔ مـاه درگــذشــت
در بر گرفت جان مرا تیر غم چـنانک
پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت
بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود
چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشـت
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
زان شام آفتـاب من اندر سـحر گذشت
عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند
چون سایهای ز خواری خود در به در گذشت
عطار
Last edited by mahpesar; 12-04-2010 at 11:37.
الا ای ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول و بعد انداخت مشکلها (و دوری و این چیز میزها...)
ایوان رفیعش آسمان را گوید تو زمین من آسمانم
دانی که ستم روا ندارد مگذار که بشنود فغانم
مردم فريب و فتنه جهان را گرفته است
مکر و ريا زمين و زمان را گرفته است
اي مردم صداقت و اي مردم ريا
اي مردم زور و زر و فقر و بوريا
ديروزتان حماسه و تکبير و طبل و تير
امروزتان تجمل و خاموشي و دريغ
ديروزتان گرسنگي و غيرت و غرور
امروزتان غارت و ساز و سرور و سور
ديروزتان صلابت کوه و خروش رود
ديروزتان فراز و امروزتان فرود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)