کرده بودی گذر از کوچۀ رسوایی دوش،
من شنیدم که عجب ولوله ای، غوغا بود.
رد پایی زنگاهت، به لب پنجره ام،
بعدِ باران سحر نیز، هنوز آنجا بود.
تا سحرگاه در آغوش خیالت دیشب،
تن من سوخته از آتش یک رویا بود.
تا که همسایه نداند که تواینجا بودی،
لب من دوخته با بوسۀ آن لب ها بود.
روی آن سینۀ پر مهر تو خفتن تا صبح،
با نوازش به سرا پای تنم زیبا بود.
تاول بوسۀ سوزان تو داغ عشق است،
که سحر بر لب و بر سینۀ من پیدا بود.
تنگِ آغوش خیال تو تمام شب را،
مهربان چتر نگاهت به سر من وا بود.
برکۀ چشم تو چون چشمۀ نیلی و زلال،
دهن خواهش من تشنۀ دریاها بود.
بستر گرم لبانت، بغل بوسه گشود،
کودک خستۀ تن درتب یک لالا ! بود.
شب سرمای زمستانی و این شیدایی،
تنِ اندیشه ام آتش زده از گرما بود.
پشت آن پرده و تاریکی شب هر لحظه،
بین نقش تو و این سایۀ شّک دعوا بود.
پس همان بِه که نگاهت به پسِ پنجره بود،
و نمیدید در این خانه چه ها برپا بود.
آنچنان غرق هیاهوت، پرستو خوابید،
باورش نیست که در خلوت خود تنها بود.