به نام آنکه آفرید مرا
تا دوست بدارم تو را
بی آنکه بدانم چرا ؟؟!!!
به نام آنکه آفرید مرا
تا دوست بدارم تو را
بی آنکه بدانم چرا ؟؟!!!
می خوانمت به نامچرا....صدا....به صدایت نمی رسدنشسته ای چون غباربر حریر ذهن تک تازمولی....پیشانی امبه گَرد پایت نمی رسدتازه چونحضور سبز عشق، ملموسیکام تشنه امبه هوایت نمی رسدزده ام صیقلیتا سحر جان راآیینه ام............ ولیبه جلایت نمی رسدخدای من اینکبسته گوشش رااستغاثه ام چرابه خدایت نمی رسدزصندوق پُست دلتنپرسیدیکه چرانامه ای زبرایت نمی رسد؟
این شعر به نظرم خیلی قشنگ اومد
اما نمی دونستم تو کدوم قسمت قرارش بدم
چوت مفهومش عشق مادر و فرزندی بود در این تاپیک قرارش دادم
امیدوارم خوشتون بیاد:
**************
مادر پیری پریشان احوال
عمر او بود فزون از پنجاه
زن بی شوهر از حاصل عمر
یک پسر داشت شرور و خودخواه
روز و شب در پی اوباشی خویش
بی خبر از شرف و عزت و جاه
دیده بود او بر مادر پیر
یک گره بسته ی زرگاه به گاه
شبی آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عمل های تباه
مادر از دادن زر کرد ابا
گفت : رو، رو که گناه است، گناه
این ذخیره است مرا ای فرزند
بهر دامادیت انشاءالله
حمله آورد پسر تا گیرد
آن گره بسته ی زر خواه نخواه
مادر از جور پسر شیون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه
پسر افشرد گلوی مادر
سخت چنان که رخش گشت سیاه
نیمه جان پیکر مادر بگرفت
بر سر دوش و بیفتاد به راه
برد در چاه عمیقی افکند
کز جنایت کس نشود آگاه
شد سرازیر پس از واقعه او
تا نماید به ته چاه نگاه
از ته چاه به گوشش آمد
ناله ی زار حزینی ناگاه
آخرین گفته ی مادر این بود :
آه فرزند نیفتی در چاه!
آغازی دوباره …
بیا دوباره آغاز کنیم… آغاز به معنی تلخی پایان بی نتیجه است…
بیا به هم فکر کنیم… فکرتلاشی برای حل است…
بیا دل خوش کنیم به گرد بودن کره ی زمین … انتهای دایره همان نقطه ی شروع اش است …
بیا چشم بدوزیم به آسمان بی کران… آسمان نیز دو رنگ است ولی ناراحت نمی شویم چون به خاطر ماست…
بیا امید داشته باشیم به مهربانی… شاید مهربانی هم برای بقا لباس سرسختی به تن کرده باشد ولی هنوز مهربان است
بیا ببین معجزه را… معجزه همان عشق است
بیا تا یادمان نرود خدایی آن بالا مراقب ماست… یاد او آغازی دوباره است…
به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن
زلال بانو
در این وادی بی رویا
عطر تو حادثه ایست
که مدام در من تکرار می شود
شيدا
روي پلك هايم ايستاده
موهاش توي موهايم
شكل دست هاي من شده
رنگ چشم هاي من
توي سايه ام گم مي شود
مثل سنگي در سينه آسمان
و چشم هايش هميشه باز است
چشم هايي كه خواب را از من ربوده
روياهايش توي دشت نور
خورشيد ها را تبخير مي كند
به خنده مي اندازد مرا
مي گرياند
باز مي خنداند
به گفتن وادارم مي كند
بي آن كه چيزي براي گفتن داشته باشم.
----------
پل الوار
براي نگاهي، دنيا
براي لبخندي، آسمان
براي بوسهاي...
نميدانم...براي بوسهاي!
ترا چه خواهم بخشيد!
------------
گوستاو آدولفو بکر شاعر رمانتيك قرن نوزدهم
از همه گر رها شوم ، از تو جدا نميشوم
تا تو زمين سجدهای ، سر به هوا نميشوم
من تو بگو فنا كنم ، تن تو بگو فدا كنم
گر همه را رها كنم ، تارك ماه نميشوم
گر نزني سپيدهدم ، فلقنواز شبشكن
پنجه به تار شعر من ، عشقنوا نميشوم
مهرتبار من تويی ، سبزقرار من تويی
دار و ندار من تويی ، اهل سخا نميشوم
زمزمه كن بخوان مرا ، مقصد من به انتها
گرنكنی مرا فنا ، بر تو فنا نميشوم
اگه با بودن من غم تو دلت جون می گیره
می میرم که تا ابد قلب تو آروم بگیرهخورشیدی اما خبر از تنه سردم نداری
اگه با موندن من باغ تو ویرونه می شه
میرم اما می دونم دل بی تو دیوونه می شه
فک نکن که بی کسم خدا به دادم می رسه
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه
مرهمی از شب چشمات واسه دردم نداری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)