پرید از قفس و دیگر به خانهاش نرسید
دیدم آن روز که داشت در ره آن جان میداد
پرید از قفس و دیگر به خانهاش نرسید
دیدم آن روز که داشت در ره آن جان میداد
روسریاش را جلو کشید و موهای سیاه و براقاش را زیر ِ آن پنهان کرد. رو کرد به جوان وُ با ذوق گفت: چه حلقهی قشنگی، نگاه کن، اندازهی انگشتم هست، فکر نمیکردم اینقدر خوشسلیقه باشی.
یکدفعه لحن ِ صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: پدرم نامههایت را دید، حالا دیگر همهچیز را میداند.
امّا تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی وُ دلش را بهدست بیاوری، حتماً موافقت میکند. دل ِ کوچک وُ مهربانی دارد.
من که رفتم، دستهگُل را بردار وُ به دیدنش برو. راحت پیدایش میکنی.
چند قطعه آنطرفتر از تو، کنار ِ درختِ نارون خاکش کردهایم...
مینی مالیده
دو تا از بهترین مینیمال هایی که اخیرا خوندم :
قطع یک نشانه
(اندرو اى.هانت)
درخت سرخه دار طی هزار سال زیبایی با شکوهی پیدا کرده بود. از زلزله و خشکسالی و آتش سوزی جان به دربرده و تنها کوهستان هایی که در آن می رویید با او برابری می کرد. هزار سال دست نخورده ، هزار سال فتح نشده.
سر کارگر با صدای بلند گفت : "چقدر طول می کشد بیندازی؟"
هیزم شکن یغور تفی انداخت : "فوق فوقش دو ساعت"
"پس تمامش کن"
_________________________________
از کتاب "کوتاهترین داستان هاى کوتاه جهان"
گردآورنده: استیو ماس
مترجم : اسداله امرایی
The Incredible Book Eating Boy
"همه چیز، اشتباهی از یک روز بعد از ظهر که حواسش نبود شروع شد."
"اولش مطمعن نبود، و سعی کرد فقط یک کلمه رو بخوره، فقط واسه اینکه ببینه چه مزه ایه."
"بعد سعی کرد یک جمله رو بخوره، و بعد یک صفحه ی کامل رو."
"بله، هنری واقعن از اونها خوشش اومد."
"تا چهارشنبه اون یک کتاب کامل رو خورده بود."
_________________________________
Oliver Jeffers
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تقصیر من بود. هرگز خودم را نمیبخشم. به شوخی بهاو گفتم که خیال دارم یک خرگوش دستآموز بخرم و او سکته کرد. هویجم مرد.
نفیسه طوسی
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرتخواهی کنم
هی میگفت میناجان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم،
باز میگفت نازنین جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید،
اسم سوم رو که گفت دلم شکست،
گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.
---------- Post added at 10:01 PM ---------- Previous post was at 09:58 PM ----------
(( عزیزم! امروز روز تولد مریم است.
لطفا موقع برگشتن؛ یك عروسك برایش بخر ))
مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت ....
بعد از جشن تولد كه مهمان ها رفتند؛ مریم مشغول بازی با عروسك جدیدش شد.
پدر در حالیكه لبخند میزد به او گفت :
(( اصلا دست خط مامانت رو خوب تقلید نكردی! ))
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول
هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و
گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه
کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و
آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و
به همان شکل به سوی ما باز می گردد
خداوند پژواک کردار ماست …
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
(مترلینگ)
در یک کالج از دانشجویان خواسته شد تا با حداقل کلمات ممکن داستان کوتاهی بنویسند این داستان باید حول سه موضوع زیر می چرخید:
1) مذهب
2) ---
3) راز
داستان کوتاه زیر در کل کلاس نمره ی A+ مثبت گرفت
" خدای خوبم، من حامله ام؛ یعنی کار کیه؟"
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...
از دستنوشته های " ناهی "
---------- Post added at 09:27 AM ---------- Previous post was at 09:23 AM ----------
صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...
از دستنوشته های "ناهی"
ايش ...بازم بابا جلوي همه آبرومو برد...
چرا عزيز دلم چي شده؟
مگه من نگفته بودم واسم اون تويوتا نقره ايه رو بگيره ؟اين ديگه چي بود ؟يعني بعد از شونصد سالي كه از عمرش گذشته هنوز فرق نقره اي متاليكو با اين رنگاي درپيتي نمي فهمه؟ديگه دارم دق ميكنم از دستش ...ماماني تورو جون هركي دوست داري يه چيزي بهش بگو...
وصداي گريه بازهم بلند و بلندتر ..
لي لي جون گريه نكن دماغت دوباره باد ميكنه، خطر داره ها ... مگه يادت رفته كه دكتر بعد از عمل سومت چقدر سفارش كرد؟
اصلا"فداي سرت عزيزم آخه آدم عاقل واسه ي يه همچين چيزي گريه ميكنه ؟اينا كه تو زندگي مهم نيست...حالا اشكاتو پاك كن برو بشين تا معجون چند ميوه اتو بدم بخوري...امروز دادم واست توش عصاره زنجبيلم بريزن كه مقوي تر بشه...
باشه ماماني ولي فقط بخاطر تو...
از دستنوشته هاي " ناهي "
جيرجيرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس ميگه: الان وقت خواب زمستانيمونه، بعد صحبت ميكنيم. خرس رفت خوابيد ولي نميدونست كه عمر جيرجيرك فقط سه روزه
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)