من شاعر طوفانها
شعرم همه طوفاني
قلبم همه خون گشته
زين محنت و ويراني
حق مرده چنين ناحق
در ظلمت ناداني
انديشه اي آزادم
پا بسته و زنداني
...
من شاعر طوفانها
شعرم همه طوفاني
قلبم همه خون گشته
زين محنت و ويراني
حق مرده چنين ناحق
در ظلمت ناداني
انديشه اي آزادم
پا بسته و زنداني
...
ياد رخ تو در من
عطر نفست جاري
ياد رخ تو در دل
دستان توام در دست
شعرم همه بي رنگ است
بي ياد رخت در ياد
بي رنگ توام در خون
بي ياد رخت در خواب... ( از خودم 9/8/80 )
باید امشب چمدانی را که به اندازه تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
...
"دوستان اگه شعرهاي خوديم قبوله
پس ما هم بريم تو خط خودي
البته اگه اسمشو بشه شعر گذاشت![]()
ضمن اينكه با شعراي هليا جان اصلا قابل مقايسه نيست"
تو اي دوســــــــــــــــــــت
تو اي يــــار
تو اي روياي بيدار
تو اي سرتاسر من، هستي من
تو اي آغاگر من ،مستي من
كجاست آن شور و حالت گريه هايت
كجاست آغوش گرمت ،شانه هايت ...؟
آرزو جان اختيار داري![]()
اگه اشكال نداره با "واو" بگم![]()
اينو خيلي دوست دارم
و چه تلخ است وقتي كه مي گويي
از تو هيچ نمي بايد داشت
و چه تلخ تر بود كه من را بي كس
با تلاشي كه تو خود مي داني,
كه چه بس بيهوده ست,
به فراموشي قلبم خواندي
تو چه مي دانستي , كه چه مي خواهم من؟
كه دگر هيچ نمي دانم من
دل ويرانه ي خود را به چه نيرنگ و فريب
پي ياري ديگر...
من دگر هيچ تو را دوست نمي خواهم داشت
دل من ياد سكوت قلمت را حتي
به كناري برده ست
من دگر هيچ نمي خواهم خواست
دل من عشوه گري را ديريست
برده ديگر از ياد (10/12/83 از خودم)
تا بفردای جزا زهر ندامت می خورد-------------هر که امروز انتظار عیش فردا می کشد (صائب)
"اين هم يك شعر از شعرهاي من "
ديشب كبوتر غم
توي دلم ميناليد
شايد براي گلها
ٍآواي غم ميخوانيد
ديگر پرنده عشق
بال و پرش شكسته
مثل صداي بارون
درمانده و نشسته
از بوي ياسمنها
ديگر چرا خبر نيست
براي بوته غم
درمان و مرهمي نيست
امشب دوباره بارون
نجواي ديگري خواند
شايد دوباره از آه
سوداي ديگري خواند
نميدانم چرا غم
كنج قلبم نشسته
براي غارت دل
تير و كمان را بسته
اميد سالهاست از دل
كول و بارش را بسته
شايد دوباره امشب
قلب من هم شكسته ..
همراه من مباش، که حسرت برند خلق-------------در دست مفلسی چو بینند گوهری (سعدی)
یادم امد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این اب نظر کن
اب ایینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
..........
Last edited by ali1365; 15-12-2005 at 00:02.
نتوان دل شاد را بخ غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ مخت سودن
كس غيب چه داند كه چه خواهد بودن
مي بايد و معشوق و به كام آسودن
================
كم كم اينجا داره تبديل به انجمن شاعران جوان ميشه ! من بايد برم پي كارم مثل اينكه !!![]()
ابيات همتونو چندين بار ميخونم . مخصوصا دوبيتي ها واقعا فوق العاده بوده تا حالا . ممنون.
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)