در کوچه باد مي آيد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .
در کوچه باد مي آيد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .
دخترک در کوچه ی تنهایی ، تنها
داد میزد
و صدایش تا دور دورترها رسید
اما دریغ
از صدای غریبی
آشنایی
تنهایی
بیکسی حتی ! !
که به دادش برسد .
در دست من فریاد کن
از غمم در هر کجا بیداد کن
ای قلم ای شاهد این آه من
بشکن آخر از غم جانکاه من
نون و نمك خورديم نمكدونو شكستيم...بي حور عشق سرور همه كاسه كوزه رو شكستيم...
اومد دوستان ميبينم كه فعال شديد...راستي سامان جان ما هم شما رو دوست داريم خيلي زياد...يادت باش كه بهترين دوست كسي هستش كه عيبهاتو به خودت بگه...
مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپايت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هايت
مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بياميزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زيبايت
مرا روي بدان و ياري ام كن تا در آويزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ريزم به دريايت
كمك كن يك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سايه ي قنديل ها در غار رؤيايت
خيالي ، وعده اي ،وهمي ، اميدي ،مژده اي ،يادي
به هر نامه كه خوش داري تو ، بارم ده به دنيايت
اگر بايد زني همچون زنان قصه ها باشي
نه عذرا را دوستت دارم نه شيرين و نه ليلايت
كه من با پاكبازي هاي ويس و شور رودابه
خوشت مي دارم و ديوانگي هاي زليخايت
اگر در من هنوز آلايشي از مار مي بيني
كمك كن تا از اين پيروزتر باشم در اغوايت
كمك كن مثل ابليسي كه آتشوار مي تازد
شبيخون آورم يك روز يا يك شب به پروايت
كمك كن تا به دستي سيب و دستي خوشه ي گندم
رسيدن را و چيدن را بياموزم به حوايت
مرا آن نيمه ي ديگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل مي شود با نيمه ي خود ، روح تنهايت
...
تمنا ميكنم اي حق مرا همراه خود بر×××كه گر حقي به گردن دارمت بگذارم از بر...
ســـــالها رفت و هنـــــوز
يك نفــــر نيست بپرســــد از من
كه تو از پنجره ي عشــق چه ها مي خواهي؟؟
صبح تا نيمه ي شـــــب منتظري!!!
همه جــــــا مي نگري....
گاه با مـــــاه سخن مي گويي!!!
گــــاه از رهگذران...
خبر گمشـــــده اي مي جويي!!
راستي گمشـــده ات كيست؟؟؟كجاست؟؟
صدفي در دريـــــاست؟؟؟
نوري از روزنه ي فــــرداهاست؟؟؟!!
يا خدائيســـــت كه از روز ازل پنهانست!!؟؟
بار ها آمــــد و رفت...
بارهــا انســــان شد....
و بشـــــر هيچ ندانست كه بود...!!
خود او هم به يقين آگــــه نيست...
چون نمي داند كيســـــت...
چون ندانســـــت كجاست...!!
چون ندارد خبر از خود كه خداســـــت....!!!
تب كرده از اين عشق دلم×××آتش بگرفته حرم يار كجاست؟...
قسم به هر آن چه به باور توست
من هنوز شب پره ی کوچک سوسوی چشم هایت هستم.
من هنوز در به در دیدنت به خواب ....
تو هنوز گاه گاهی نوازشت لا به لای موهایم
جا می ماند.
گوش ات با من است؟
مگر نه آنکه دست من بی قرارترین راز بود در دست تو؟
تو گمانم نرمی رویای پرنده را ندیده ، رفتی...
تو گمانم نمی دانستی
پس از تو شاعر می شوم ،
کولی کوچک هزار ترانه ی تکراری
گوشت با من است؟
من تو را با خودم کوچه به کوچه مثل نفس کشیده ام تا امروز.
...
زمزم من آب نيست اما مزه دارد×××عشق حق در سينه باشد مزه دارد...
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)