خسته ام از روزگار سرد یخی!
زندانی شده در باتلاق گوشه نشینی نفسهایم سخت و بی روح
سلول انفرادیم را بوی خیانت گرفته
رهایی اشک هم نمیتواند دل پر بار مرا از عذاب تنهای رها سازد . . .
خسته ام از روزگار سرد یخی!
زندانی شده در باتلاق گوشه نشینی نفسهایم سخت و بی روح
سلول انفرادیم را بوی خیانت گرفته
رهایی اشک هم نمیتواند دل پر بار مرا از عذاب تنهای رها سازد . . .
به چله نشستم هنوزم
نمیدانم این تسبیح
چه زمانی تمام می شود
کاش هميشه
در کودکی می ماندم
تا به جای دلم
سر زانويم زخمی ميشد!
![]()
مرا دریاب
تو ای تنهاترین شاهد
تو ای تنها در این دنیا و هر دنیا
بجز تو آشنایی من نمییابم
بجز تو تكیهگاه و همزبانی من نمیخواهم
مرا دریاب
تو میدانی كه من آرام و دلپاكم
و میدانی كه قلبم جز به عشق تو
و نام تو
و یاد تو
نخواهد زد
و میدانی كه من ناخوانده مهمانی در این ظلمتسرا هستم
كه من تنهاترین تنهای بیسامان این شهرم
مرا بنگر.. مرا دریاب
قسم به راز چشمانم
به اقیانوس بیپایان رویایم
به رنگ زرد به رنگ بیوفاییها
به عشق پاك
به ایمانم
به چین صورت مادر
به دست خستهی بابا
به آه سرد تنهایی
به قلب مردهی زاغان
به درد كهنهی زندان
به اشك حسرت روحم
به راز سر به مُهر سینهی اسبم
اگر دستم بگیری و
از این زندان رها سازی
برایت عاشقانه شعر خواهم گفت
همین یك قلب پاكم را
و روح بیقرارم را كه زندانیس
به تو ای مهربان تقدیم خواهم كرد
مرا از غربت زندان رها گردان
نگاه بیپناهم بر در زندان تنهایی روح خستهام خشكید
.
.
.
.
مرا دریاب كه غمگینم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا
رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم
تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم مریز"
وای مرا ساده سپردی به باد
حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم از آن پس مدام
میگذرم بی خبر از بام وشام
میرسم اما به تو روزی دگر
پنجره را باز گذاری اگر
گــاهی از دوســت داشتنهایم احــساس پــرواز می کــنم
گــاهی از دلــتنگی هایم احــســـــــــاس مچــالــگی ...
گاهــی از انــسان بودنم احســاس خــستگی ...
... ...
هــر لــحظه احساســی و پــارادوکــس اینها با یــکدیــگر .
یک لــحظه خــنده ،
یک لــحظه اشک ،
یک لحظه لبــریز از حس دوست داشــتن ،
یــک لــحظه حــس تنهائی محض ...
چقدر ســخت اســت انــسان بــودن . . .
اشک چشمم؛
شراب بغض هاي چندين ساله بود.
اشک ريختم
مست شدي و رفتي
...
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشدچه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشدپـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودندچه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشدمن از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدمکه میان جمله خوبان به صفت گزیده باشدعجب از حبیـبم آید که ملول می نمایدنکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشداگر از کسی رسیده است به ما بدی بماندبه کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.
Last edited by GOLI87; 12-09-2011 at 23:56.
دوست داشتم
جای لب و چشمهایم
عوض میشد
کاش میشد
کاش میشد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)