ما را تو ای بی وفا دوست
ما را تو ای نازنین یار
دیگر فراموش کردی و رفتی
ناگه چراغ دلم را در سینه خاموش کردی...
ما را تو ای بی وفا دوست
ما را تو ای نازنین یار
دیگر فراموش کردی و رفتی
ناگه چراغ دلم را در سینه خاموش کردی...
يه يا ابوالفضل دلامون برده×××خدا ماهارو به تو سپرده...
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم 1 كوچه ايم
میزند تنگ دلم ، تک تک نجوایم را
با صدای طرب و ناز و شکایت در خویش
شكسته دل آمد بر خواجه باز
عيان كرده اشكش بديباچه راز
زیور روی دلبرم دیروز
خطی و خمی و کمانی جان سوز
حسرت که از آن روز تا امروز
زیور که دگر نیستش اما
من آنیم که دیروز بودم ، امروز !
زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر مي گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصله ي رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد " صبح بخير "
روح پاک کودکی معصوم شاید نیز . . .
زندگی جریان گل سرخ در وجود سهراب
زندگی مهربانی نامادری مهربان است
که در آغوش میگیرد کودکی پدر فردا را .
آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
راه آن شهر از سویی دگر است اما
آن کلاغ خوش یمن
مخبر ناز نگاه است هنوز
که در این بیراهی
خبر خویش به منزل برساند .
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)