من از زمانی که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش اموزی که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم...فکر میکنم...فکر میکنم....
و قلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد ارام ارام
از خاطرات سبز تهی میشود!