دستی می نویسد
دستی می فروشد
دستی می خرد
آنچه ماندگار است
نانوشته ، غیر قابل فروش
بی مجوز پخش
در قلبت رخنه می کند
دیگر نمی رود
دستی می نویسد
دستی می فروشد
دستی می خرد
آنچه ماندگار است
نانوشته ، غیر قابل فروش
بی مجوز پخش
در قلبت رخنه می کند
دیگر نمی رود
تو در گذشته برمی خیزی
و من در آینده
می نشینم
که نبینی
سست شدم
بدون تو
که روزی
در گذشته ها بر خواستی
به سوی آینده ای
بدون من
.
تنهایی
ذره ذره خودی نشان می دهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول می کشند و
من تماشایشان می کنم
مهدیه لطیفی
شب بخیر
بچه های عزیز !
شب بخیر
که خیلی دیر است !
به هواپیماها در هوای بهاری نگاه کنید
که چه زیبا برق می زنند
به بمب افکن ها ، تانک ها نگاه کنید
هیچ بچه ی آمریکایی شانس شما را ندارد
آنها همه ی این چیزها را
فقط بر پرده ی سینما می بینند ،
بخوابید بچه ها !
و به یاد داشته باشید
جای شما در بهشت است
اما
چیزی بخورید و بنوشید
که صف محشر طولانی است و گرسنه تان خواهد شد .
بخواید بچه ها !
اما
یادتان نرود صورتتان را بشویید
فرشتگان
انتظار بچه های تمیز را می کشند
و هیچ در فکر دلتنگی مادر نباشید
آنها مرگ را ترجیح می دهند و زود نزد شما می آیند.
ما هم قول می دهیم
پای محسمه ی آزادی
گورهای ظریفی برای شما بسازیم
تا رهگذران و توریست ها
دسته گــُلی بر آن بگذارند و
با رضایت خاطر بخندند !
شمس لنگرودی
باور کن آنقدر دلم غصه دارد که جایی برای تو نمانده
اگر می خواهی بروی برو
اینجا قلبی برای تو نمی تپد
اینجا دل کسی نگرانت نیست
حتی چشمی در راهت به انتظار نیست
روز ها می گذرند
هر روز مثل روز قبل
صبح چشم باز می کنم
هوا سرد و مرطوب
نفسم می سوزد
از نفس کشیدن خسته می شوم
این دنیا مرده است
بوی گندیدگی می دهد
تاریخ همان است
هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد
اشک هایم خشک شده اند
به بدبخت بودن عادت کرده ام
کسی نیست جامی شراب دستم دهد؟
دارم زیر بار نگاهت خورد می شوم
آسمان در چشمان تو آبی است
سیاه باش
می توانی دنیای تاریکم را احساس کنی
نمی دانی تنهایی چقدر زیباست
وقتی همیشه شب باشد
تنها لب پنجره بنشینی
و به احترام سیاهی
فقط سکوت کنی
آنوقت می توانی مرا در دنیای تاریکی پیدا کنی
تو یاد گرفته ای که عاشق نباشی
هیچ گاه عاشق نباشی
صندلی در جاده منتظر است
آفتاب می آيد و می رود
باران می آيد و می رود
برف می آيد و می رود
اما تو
نه از جاده می آيی
نه از قلب من می روی
تا نگاه يک اشاره راه بود
و من در آستانه شکستم
درها که بسته شد
چهار انگشتم در جيغ لولاها گم شد
برای انتظار کشیدن
به دنیا آمده ایم
همیشه یک چشممان
در انتهای کوچه
خشک شده است
و یک چشممان را
به در نیمه باز
دار زده ایم
او سرزده خواهد آمد
با گلی در دست
اما ما انتظار کس دیگری را داريم
برای به دست آوردن
یک عمر
برای از دست دادن
یک لحظه
من عمرم را
در یک لحظه به دست آورده ام
با دیدن تو
دیگر هیچ پرنده یی
روی دست هایم نخواهد نشست
صدای ضربه ی تبر
وحشتناک تر از خودش
امشب چه بی رحم شده ای
نگاهت را از پاهایم بردار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)