تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 32 از 41 اولاول ... 22282930313233343536 ... آخرآخر
نمايش نتايج 311 به 320 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #311
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض صبح از دشت ارژن بار كرديم فردا صبح ديديم همان دشت ارژن هستيم :

    نظير آنچه رشتيم پنبه شد. اين مثل را در موارد بسياري با معني و مفهوم اصلي مي‌آورند، وقتي در مورد معامله‌اي دو نفر مدتها بحث مي‌كنند و با شرايطي توافق كنند ناگهان يكي از طرفين معامله عدول كند يا در خواستگاري دختر وكارهاي روزانه كه پس از گفتگو‌ها و بحث‌ها يكي از افراد ذينفع موارد توافق را برهم زند، مي‌آورند.
    مأخذ: زماني كارواني از دشت ارژن به قصد شيراز حركت كردند شبانگاه بين راه منزل كردند و بار انداختند، سحرگاه به جاي ادامه مسير بسوي شيراز اشتباهاً به دشت ارژن بازگشتند و متوجه شدند كه به مبدا برگشته‌اند، اين مثل از آن زمان رايج و ساير شد.

  2. #312
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 نياورده، نمي‌بره!

    يك روستايي بود خيلي كنس و سمج، وقتي به شهر مي‌آمد مي‌رفت خانه كس و كارش و به اين زودي‌ها و بي‌دردسر، دست‌بردار نبود و دلش نمي‌آمد برگردد. يك بار صاحبخانه مطلب را به همسايه «جون جونيش» گفت. همسايه گفت: «وقتي راهي رفتن شد به او بگو چند تا جارو بياره» صاحبخانه هم روزي كه بابا مي‌خواست برود به او گفت: «بي‌زحمت اين دفعه چند تا جارو براي ما بيار». موقع رفتن هم سر و سوغات زيادي به او داد. روستايي رفت و بعد از چند وقت ديگر با خر و خورجين خالي آمد و دم در خانه زنجير و سيخونك را كشيد به جان خرش و شروع كرد به داد زدن كه: «پتله گذاشتم نياوردي، رشته رشتم نياوردي، آرد به گرده‌ات بود نياوردي، گندم روت بود نياوردي» داد و هوار دهاتي به گوش صاحبخانه رسيد، صاحبخانه از بالاي ديوار سرش را بيرون كرد و گفت: «نزنش بابا! نياورده، نمي‌بره!»

  3. #313
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سه دزد بي‌صدا دارم الهي! حاجي و مشهدي و كربلايي

    در زمان سابق سه نفر، حاجي و مشهدي و كربلايي همسفر شدند. روز گذرشان از كنار شهري افتاد چون خسته بودند بيرون شهر كنار باغي زير سايه درخت سيبي اتراق كردند. شاخه سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان كه به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب كردند.

    حاجي و كربلايي و مشهدي گفتند: «چند تا سيب بچين تا بخوريم». مشهدي شاخه درخت را گرفت و تكان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد: «هاي مشتي، نكن» ربع ساعتي گذشت حاجي و مشهدي به كربلايي گفتند: «كربلايي! خبري از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين» كربلايي هم چند بار درخت را تكان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: «آي كربلايي نكن، بسه» پس از يكي دو ساعت ديگر كه آن سه نفر مي‌خواستند حركت كنند مشهدي و كربلايي گفتند: «حاجي! مي‌خواهيم حركت كنيم براي بين راه مقداري سيب بچين، اين بار نوبت شماست». حاجي از ديوار باغ به بالاي درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد كه شاخه سيب خرد شد و صداي شكستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان اين بار صدا زد: «هاي حاجي مگه بس نبود كه درخت را شكستي؟» آن سه نفر به باغبان گفتند: «اي باغبان بايد تو به ما بگي از كجا ما را شناختي؟» باغبان پشت ديوار باغ آمد و گفت: «نفر اولي كه درخت را تكان داد چون طمعش كم بود مشهدي بود، من جار زدم مشتي نكن، براي بار دوم كه صداي درخت آمد فهميدم كه طمع اين يكي به كربلايي‌ها مي‌رود صدا زدم كربلايي نكن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم يك مرتبه در بين خواب صداي شكسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه كردم ديدم يك نفر با ريش و عبا و ظاهر آراسته بالاي درخت سيب رفته، فهميدم كه اين حتماً حاجي هست كه حرصش تمامي ندارد».

  4. #314
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 گربه دستش نميرسه ميگه مال صغيره

    اگر كسي آرزوي رسيدن به هدفي داشته باشد اما شرايط رسيدن به آن هدف را نداشته باشد هدف را كوچك مي‌كند و مثلاً مي‌گويد: اينكه اهميتي ندارد، اين چيزها براي من خيلي كوچك و بي‌ارزش است ولي آنان كه حرف او را مي‌شنوند او را مسخره مي‌كنند و اين مثل را مي‌گويند.

    روزي گربه‌اي به سر وقت شير داغي رفت، چون لب به شير زد زبانش سوخت و نتوانست آن را بخورد در همين هنگام صاحبخانه سر رسيد و ديد كه گربه در كنار ظرف شير نشسته و سرپوش شير را هم برداشته، اما آن را نخورده، صاحبخانه چون اين وضع را ديد به گربه گفت: «گربه! چرا شيري را كه سرپوش آن را برداشتي نخوردي؟» گربه در جواب گفت: «چون شير مال صغير بود آن را نخوردم!»

  5. #315
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دختر دختري مو كنه

    يه روزي بود يه روزگاري پيرمردي بود كه در دنيا فقط يك پسر و يك دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عاروس كرد و پسر را هم دوماد.

    يه روز پيرمرد خيلي گرسنه بود و در همان روز بارون تندي هم مي‌‌اومد، رفت در خونه پسر و در زد و گفت: «اي پسر باب من ـ در واكن براي من ـ اين باروني كه ميايه ـ تر شده قباي من» عاروس كنج خونه صدا زد و گفت: «تر شود قباي تو ـ كور شود دو چشم تو ـ ديگر به كجا بودي؟»

    پيرمرد از در خونه پسر گذشت و رفت در خونه دختر، در زد و گفت: «اي دختر باب من! در وا كن براي من، اين باروني كه ميايه تر شده قباي من».

    دختر در را وا كرد و گفت: «اي پير باب من! دختر دختري مو كنه آش تو لنگري مو كنه پير مهموني مو كنه».

    بابا را برد تو اتاق زير كرسي خسبوندش و رفت آش پخت و كرد تو لكن و داد بابا خورد.

  6. #316
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دم روباه از زرنگي در تله است

    روزي بود و روزگاري بود، پيرمرد كشاورزي بود كه در نزديكي ده خودش «بنچه»اي داشت و هندوانه‌اش زياد بود ولي از يك بابت خيلي ناراحت بود، يك روباه مكار شب كه مي‌شد به طرف «بنچه» (جالیز) راه مي‌افتاد و در چشم به هم زدني مقدار زيادي از خربزه و هندوانه‌هاي رسيده و «كغ» ( کال) را خرد مي‌كرد و همه «بياچها» ( بوته ) را مي‌كند، پيرمرد هر كاري كرد كه روباه را بگيرد مثل اينكه او مي‌فهميد و به تله نمي‌افتاد.

    پيرمرد سر راه يك چاه كند و روي آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولي روباه از اين حيله پيرمرد باخبر شد. پيرمرد ناچار آرد آورد و خميري درست كرد و توي آن زهر ريخت و سر راه روباه گذاشت، ولي روباه مكار همين كه خمير را بو كشيد فهميد كه زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پيرمرد با يك نفر مشورت كرد و او به پيرمرد گفت كه سر راه روباه تله‌اي در زمين كار بگذارد و به زمين، ميخ كند و يك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بيفتد، پيرمرد وسايل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمي ديد جلو رفت، بو كشيد و نگاه كرد ديد عجب غذاي لذيذي است ولي از اين فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامي برايش گذاشته باشند، به همين جهت دم خودش را به طرف اسبابي كه به نظرش خطرناك مي‌آمد نزديك كرد و عقب‌عقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگي كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بي‌حال افتاد.

    پيرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگي چطور شد كه توي تله افتادي؟» روباه گفت: «من كه در تله نيستم بلكه اين دم من است كه در تله افتاده، من به اين سادگي‌‌ها در تله نمي‌افتم!» پيرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگي در تله است».

  7. #317
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 نه از دل است نه از جان ـ از كتك است حسين جان

    اين مثل را براي كساني مي‌گويند كه كاري را از روي ترس انجام مي‌دهند و راضي به انجام دادن آن كار نيستند.

    مي‌گويند: در روز عاشورا چند نفر كليمي را با زور و كتك وادار كردند كه در ميان عزاداران حضرت حسين(ع) سينه بزنند. آنان از ترس اينكه مبادا كتك بخورند به سر و سينه مي‌زدند و دم گرفته بودند: نه از دله نه از جون، از كتكه حسين جون!

  8. #318
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 آقا گرگ عيدت مبارك!

    آقا گرگ عيدت مبارك!


    هر وقت يك نفر از راه طمع كار خلافي مي‌كند يا به مال كسي دست درازي مي‌كند مي‌گويند «آقا گرگ عيدت مبارك».

    روباهي هميشه در باغ خربزه مي‌رفت و به باغبان خسارت مي‌زد. روزي باغبان تله گذاشت و مقداري گوشت هم در آن تعبيه كرد. روباه چون گوشت را سر راه خود ديد فهميد كه به همراه آن تله‌اي هم هست. جرأت نكرد به گوشت نزديك بشود، برگشت.

    در راه برخورد كرد به گرگ به او سلام كرد و پس از تعارفات معمولي گفت: «رفيق عزيز چرا پژمرده‌اي»؟ گرگ جواب داد: «دو روزه غذايي فراهم نكرده‌ام».

    روباه گفت: «من در اين جاليز غذاي بسيار خوبي تهيه كرده‌ام اما از بخت بد از خوردن آن محرومم».

    گرگ پرسيد: «چرا!» روباه گفت: «من امروز روزه‌ام نمي‌توانم روزه‌ام را باطل كنم».

    گرگ گفت: «پس به من نشون بده». روباه گرگ را در مقابل تله برد.

    همين كه گرگ گوشت را به دهن گرفت ريسمان تله حلقش را فشرد و دهنش باز ماند. روباه فوري پريد گوشت را از دهن گرگ گرفت و بلعيد.

    گرگ با صداي خفه‌اي گفت: «تو كه روزه بودي!» روباه جواب داد: «الان ماه را ديدم، افطار كردن بر من واجب شد».

    گرگ گفت: «پس من كي ماه را ببينم؟»

    روباه جواب داد: «ساعتي كه باغبان با بيلش پيش تو آمد تو ماه را خواهي ديد!»

    در اين اثنا باغبان با بيل آمد و مشغول كتك زدن گرگ شد.

    روباه آواز داد: «آقا گرگ! عيدت مبارك».

  9. #319
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 توبه گرگ مرگ است

    يك نفر كه به كار زشتي عادت كرده و دست‌بردار نيست و مردم هم از آن آگاهند اگر يك زماني اظهار ندامت كند، مردم باور نمي‌كنند و اين مثل را مي‌گويند.

    گرگ پيري بود كه در دوران زندگيش حيوانات و جانوران و پرندگان زيادي را خورده بود و به ديگران هم زيان فراوان رسانده بود. روزي تصميم گرفت براي اينكه خداوند از اعمال گذشته‌اش چشم‌پوشي كند و او را ببخشد به حج برود و توبه كند.

    به قصد حج راه افتاد، در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد استري را ديد كه در مرغزاري مي‌چريد، پيش استر رفت و گفت: «مي‌خواهم به حج برم و توبه كنم، اما حالا خيلي گرسنه‌ام ازت‌ مي‌خوام كه در اين ثواب با من شريك بشي!» استر گفت: «از دست من چه كاري برمياد؟» گرگ گفت: «اگه خودت را قرباني اين راه بكني من هم مي‌تونم از گوشت تو سير بشم و از گرسنگي نجات پيدا كنم، هم ديگران از گوشت تو مي‌خورند و سير مي‌شوند و اين كار ثواب زيادي داره و خداوند هم گناهت را مي‌بخشد». استر براي نجات جان خودش به فكر حيله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: «عمو گرگ! من آماده‌ام كه در اين كار خير شركت كنم و خودم را قرباني كنم اما دردي دارم كه سال‌هاي درازي است زجم ميده از تو مي‌خوام دردم را چاره كني، بعد مرا قرباني كني» گرگ جواب داد: «دردت چيه؟ حتماً چاره‌اش مي‌كنم، اگه هم نتونستم پيش عمو روباه ميرم تا درد ترا علاج كنه» استر گفت: «چه بگم چند سال قبل پيش يك نعلبند نادان رفتم كه سم‌هايم را نعل بزنه اما نعلبند نادان نعل را اشتباهي روی گوشت پام زد و اين درد از آن روز مرا زجر ميده، ترا به خدا بيا نزديك زخم‌هام را نگاه كن!» گرگ گفت: «بذار نگاه كنم» استر پاش را بلند كرد در همين حال كه گرگ مي‌خواست زخم پاي استر را ببيند، استر از فرصت استفاده كرد و چنان لگد محكمي به سر گرگه زد كه مغزش بيرون ريخت. گرگ كه داشت مي‌مرد به خودش مي‌گفت: «آخر گرگ پدرسگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود، ترا چه به نعلبندي؟!» استر هم از خوشحالي نمي‌دانست چكار كند، هي مي‌رقصيد و به گرگ مي‌گفت: «توبه گرگ مرگه!»

  10. #320
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 كلاه قرچي ديده

    كلاه قرچي Qorci نوعي كلاه بود كه از پست و پشم درست مي‌كردند و نشانه تشخص بود و در زمان قديم در اصفهان معاريف و اعيان به سر مي‌گذاشتند. چون گويند فلان كس كلاه قرچي ديده يعني چشم و گوش او باز شده است. در آبادي زفره فقط يك نفر كه كدخداي محل بود و اهالي از او حساب مي‌بردند از اين كلاه سرش مي‌گذاشت. روزي اين كدخدا سوار الاغي بوده و از اصفهان به ده برمي‌گشته بين راه مي‌بيند يك نفر از اهالي عامي و ساده آبادي كه تا آن وقت به شهر نرفته بود يك بار هيزم روي خرش گذاشته، دارد مي‌رود اصفهان كه آن را بفروشد. كدخدا مي‌پرسد: «به كجا مي‌روي؟» مرد مي‌گويد: «به شهر مي‌روم كه اين بار هيزم را بفروشم» كدخدا مي‌گويد: «در آبادي خودمان اين بار چقدر از تو مي‌خرند و در اصفهان به چند مي‌فروشي؟» مرد روستايي جواب مي‌دهد: «در آبادي اين بار را دو ريال مي‌خرند ولي در اصفهان شش ريال مي‌فروشم». كدخدا فوري از جيبش هفت ريال در مي‌آورد و به او مي‌دهد و مي‌گويد: «برگرد به آبادي و بارت را بياور خانه ما خالي كن». مرد دهاتي از اينكه يك ريال هم از شهر گران‌تر فروخته خوشحال مي‌شود و بارش را به آبادي مي‌آورد و به خانه كدخدا مي‌برد.

    يكي از دوستان كدخدا كه شاهد ماجرا بوده از او مي‌پرسد: «بار هيزم در آبادي دو ريال است تو آن را به هفت ريال خريدي يعني يك ريال هم گران‌تر از شهر، چه رمزي در اين كار بود؟» كدخدا جواب مي‌دهد: «اين مرد دهاتي تا به حال به شهر نرفته بود و مردم اصفهان را كه «كلاه قرچي» سرشان مي‌گذارند نديده بود اگر به شهر مي‌رفت و مي‌ديد كه هزار نفر كلاه قرچي به سر دارند مي‌فهميد كه اين فقط من نيستم كه كلاه قرچي دارم بلكه هزار نفر ديگر هم مثل من هستند آن وقت چشم و گوشش باز مي‌شد و ديگر از من حساب نمي‌برد».

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •