روزي كه نمي وزي...!
عصر عجيبي ميان دلتنگي هايم نشسته است
غروب
در مردمكانم تنيده مي شود
و چشم ها به عادت دچار
كه پلك هايم سرخ مي پرند
ببين بانو!
زيستن
حتا تنفس ام اجباري است
هر روز كه نمي وزي
تكه اي از وجودم مي پلاسد
مي ميرد...
حتا خواب هايم
به سرزمين هاي دور كوچ كرده
و هواي معجزه در دلم خشكيده است!
***آه بانو
اين دل سال هاست
بوي تو را گرفته است...
علی رضا کريمی