تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 32 از 212 اولاول ... 222829303132333435364282132 ... آخرآخر
نمايش نتايج 311 به 320 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #311
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سلام!
    چون دیدم آخرین پست صفحه قبل مال من بود و کسی یمیبیندش گفتم تکرارش کنم:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    لینک دانلود pdf داستانهاتونه که قسمت هفتمش هم آماده شد.
    این برای کسایی خوبه که همه تاپیکو نخوندن
    موفق باشید...
    خوب این پستا دادم که بگم دستتون درد نکنه و کار خیلی خوبی کردید و پستتونم دیدیم
    بازم ممنون

  2. #312
    داره خودمونی میشه heliacal_66's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    پست ها
    73

    پيش فرض

    ماهي وجفتش

    ابراهيم گلستان

    مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.

    دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

    مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

    دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

    مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

    دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟

    يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

    زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

    اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

    دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

    دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

    كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

    مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

    مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

    كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

    مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.

  3. #313
    داره خودمونی میشه heliacal_66's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    پست ها
    73

    پيش فرض

    نامه‌ای به رییس‌جمهورِ ماه
    دانلد بارتلمی
    ترجمه‌ی سیدمحسن بنی‌فاطمه

    نامه‌ای به رییس‌جمهور ماه نوشتم و از او پرسیدم که آیا آن‌بالا جایی برای پارکِ ماشین‌های توقیفی دارند؟ پلیس‌ها ماشین هوندایم را با جرثقیل به این‌طورجایی برده‌اند و این برایم خوشایند نبود. برگرداندن آن هفتاد و پنج‌دلار برایم هزینه‌دارد، به‌علاوه‌ی اثبات سلامت عقل و روانم. هیچ‌وقت دقت کرده‌اید که جرثقیل چه‌طور یک ماشین فسقلی را بکسل می‌کند؟ آیا دیده‌اید آن‌ها چه‌طور یک "امپریال‌کرایسلر" را می‌کشند؟ نه؛ ندیده‌اید ...
    رییس‌جمهور ماه با خوش‌روییِ تمام پاسخ داد که؛ ماه به هیچ‌وجه چنین پارکینگی ندارد. و اضافه کرد که در ماه سلامتِ عقل فقط یک‌دلار هزینه دارد.
    خُب، من آن هفته واقعا به سلامت عقلم احتیاج داشتم، بنابراین در جواب نوشتم که فکر می‌کنم اگر سفینه‌ی فضایی شاتل قولش را نشکند بتوانم در بهار سال 81 به آن‌جا برسم. نوشتم که مقداری سلامتِ عقل را برایم گرم نگه دارد که به آن احتیاج دارم و سوال کردم آیا می‌توانم برای او یک ظرف شیشلیک که در سُس قرمز خوابانده‌ شده به عنوان تعارفی ببرم؟ چیزی که اگر او بخواهد حاضرم با کمال میل برایش تا آن بالا ببرم.
    رییس‌جمهور ماه در جواب نوشت که بسیار محظوظ خواهد شد اگر ظرفی شیشلیکِ خوابانده‌شده در سُس داشته باشد و این‌که اگر من به کدپستی او نیاز پیداکردم این شماره‌ی آن است: 10011000000000
    به او تلگرافی فرستادم با این مضمون که؛ شش بسته آبجوی "رولینگ‌راک" هم برای نوشیدن همراه شیشلیک‌ها برایش خواهم فرستاد. در ضمن وضعیت آپارتمان در آن‌بالا چه‌طور است؟
    با یک ورق پلاتیدینیوم جواب داد که وضع آپارتمان خراب است و حدود یک دلار در سال خرج دارد، او می‌داند که زیاد است اما چه‌کار می‌توانست بکند؟ گفت که این قیمت برای یک آپارتمان چهارخوابه با سه حمام، اتاق بیلیارد، سردابه، و بالکنی با چشم‌اندازی به سمتِ دریای کامیابی است. گفت که؛ شاید به خاطر این‌که من یکی از دوستداران ماه هستم بتواند برایم آپارتمانی اجاره کند.
    نامِ ماه برایم آهنگی شبیه یک مکان زیبا و دل‌پذیر داشت. یک دلار به صندوق شاتلِ سریع‌السیرِ فضایی فرستادم.
    در حالی‌که محکم بر کیلومترشمار ناو که دهانه‌اش با فرکانس ماه تنظیم شده بود می‌کوبیدم، از او درباره‌ی اشتغال، پوشش خدمات پزشکی، مزایای بازنشستگی، معافیت مالیاتی، کارت‌های تسهیلاتی و صورت‌حساب کلوب‌های کریسمس سؤال کردم.
    پیام مفهوم شد، با نورِ ماه پاسخ داد که؛ یک دلار همه‌ی این‌ها را جواب می‌دهد و اگر یک دلار را هم نداشته باشی می‌توانیم از محل مکانیسم "توسعه‌ی اقتصادی ماه‌ِبزرک" به تو قرض بدهیم.
    درباره‌ی جنگ‌وصلح چه؟ به وسیله‌ی یک برنامه کوچک کامپیوتری به زبان الگول که خودم در کامپیوتر اپلم به هم بافته‌بودم سوال کردم.
    رییس‌جمهور ماه به‌وسیله‌ی یک شبه‌ِبمبِ‌اتم جواب داد؛ چیزی که در این‌باره می‌تواند بگوید این است که مثل دوزبازی هرکس تا جایی که می‌تواند پیش می‌رود و هرکه زودتر خانه‌ها را پر کرد برنده است.
    با روشی خاص از طریق بال‌زدن فرشتگان به او گفتم که به نظرم می‌آید او آن‌جا همه چیز را در یّدِ قدرتش دارد و آیا فکر می‌کند شانسی دارد ‌که حتی اگر نیاز شد به‌صورت پاره‌وقت رییس‌جمهورِ ما باشد؟
    او در بارانی از ذرات آستروئیدی دسته‌دوم با برچسب‌های سبزآبی جواب منفی داد. گفت که به نظر می‌آید مبارزات انتخاباتی نامزدها را تخریب می‌کند و به آن‌ها ضربه‌ می‌زند. آن‌ها هر چیزی را با دستگاه‌های بادی روسی به سر و کله‌ی هم می‌زنند و یا عاقبت چیزهای احمقانه در باب درختان می‌گویند. گفت که؛ بدش نمی‌آید "دیزی گیلسپی" [1] باشد.

    پی‌نوشت:
    [1] نوازنده‌ی معروف موسیقی جَز

  4. #314
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سيده ملك خاتون مادر فخرالدوله ديلمى از زنان بزرگوار عهد خويش بود. سلطان محمود چون به حكومت رسيد و بيشتر شهرهاى ايران را مسخر گردانيد؛ چند بار در صدد گرفتن رى برآمد ولى هر بار سيده ملك خاتون بلطائف الحيل متوسل شد و محمود را بطريقى از اين كار منصرف ساخت. تا اينكه محمود سرانجام مصم شد ملك رى را از سيده ملك خاتون بگيرد و در اين زمينه بدو نامه ايى نوشت. سيده ملك خاتون براى وى پيغام داد كه اين كار از دو حال بيرون نيست يا آنكه تو در اين نبرد پيروز خواهى شد يا من؛ اگر تو پيروز شوى كه چندان قدر و بهائى ندارى، زيرا همه گويند محمود زنى را شكست داد، و اگر من فاتح شوم آبرو و حيثيت تو بر باد خواهد رفت و همگان گويند محمود با آن همه خدم و حشم از زنى بيوه شكست خورد. پس بهتر است كه ملك رى را ناديده انگارى. محمود بر اثر شنيدن اين پاسخ مدتى از گرفتن ملك رى منصرف شد ولى باز به تحريك اطرافيان هوس آنديار كرد. اين بار سيده ملك خاتون دبير خود را پيش خواند و به وى گفت مى خواهم براى محمود نامه اى بنويسى كه او را سخت تحت تاثير قرار دهد. منشى نامه برگرفت و بر فراز آن نوشت:



    بسم الله الرحمن الرحيم

    و در ذيل آن نگاشت «الم» و ديگر چيزى ننوشت. وقتى نامه به محمود رسيد همه منشيان را خبر كرد تا از مضمون «الم» اطلاع حاصل كند ولى هيچ كس ندانست. تا آنكه دبيرى بر مضمون آن وقوف يافت و گفت اين نخستين لفظ از سوره شريفه «الفيل» است كه خداوند فرمود «الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل» و در آن اشاره است بواقعه لشكركشى حبشيان براى تسخير مكه و فيل «ابرهه» سردار سپاه كه ماجرايى بس شنيدنى است و مختصر آنكه ابرهه حبشى عزم تسخير مكه نمود و با سپاه خويش رهسپار خانه خدا شد. پيشاپيش سپاه فيل بزرگ وى كه محمود نام داشت براه افتاد. همين كه فيل پيشروى كرد، عربى نفيل نام جلو آمد و گوش فيل را گرفت و فرياد برآورد«اى محمود، زانو بزن و از همان راهى كه آمدى مستقيماً برگرد زيرا تو به ارض مقدس خدا پا نهاده اي» فيل زانو زد و با تمام ضرباتى كه باو وارد كردند گامى فراتر ننهاد. آنگاه خداوند دسته دسته پرندگان كوچكى بشكل گنجشك موسوم به ابابيل بجنگ حبشيها فرستاد و هر يك از پرندگان سه سنگريزه يا گلوله گل يکى را با نوك و دو ديگر را بچنگ گرفته و سنگريزه ها را بر سر حبشيها فرو ريختند و بهر كدام كه اصابت مى كرد فوراً جان مى سپردند. و بدين ترتيب آن سپاه بزرگ درهم شكست و هزيمت نمود.

    بدين نحو سلطان محمود از عزيمت به رى خوددارى كرد.

  5. #315
    پروفشنال Mehrshad-msv's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    زمین - کرج
    پست ها
    752

    پيش فرض

    مرد واقعي!

    حاج مرشدداستاني رانقل فرمود:پسري دلش مي خواست مرد شود.

    پدرش به او مي گويد:يك مردصفاتي رابايدداشته باشدكه اگر الان هم آن صفات راپيدا كني، مرد مي شوي.

    پسر مي پرسد:آن صفات چيست؟

    پدر جواب مي دهد:عدل ،انصاف،عشق،صلح،صفا،وفا،عل م،حلم وهنر!

  6. #316
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سقراط

    در يونان باستان، سقراط به دانش زيادش مشهور بود و احترامی والا داشت.

    روزی يكی از آشنايانش، فيلسوف بزرگ را ديد و گفت : "سقراط، آيا می‌دانی من چه چيزی درباره دوستت شنيده ام؟"

    سقراط جواب داد: ”يك لحظه صبر كن، قبل از اينكه چيزی به من بگويی، مايلم كه از يك آزمون كوچك بگذری. اين آزمون، پالايش سه‌گانه نام دارد."

    آشنای سقراط : ”پالايش سه‌گانه؟"

    سقراط: ”درست است، قبل از اينكه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است كه چند لحظه وقت صرف كنيم و ببينيم كه چه می‌خواهی بگويی. اولين مرحله پالايش حقيقت است. آيا تو كاملا مطمئن هستی كه آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی حقيقت است؟"

    آشنای سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنيده‌ام و..."

    سقراط: ”بسيار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی كه آن حقيقت دارد يا خير. حالا بيا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالايش خوبی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، چيز خوبی است؟"

    آشنای سقراط: ”نه، برعكس...“

    سقراط: ” پس تو می‌خواهی چيز بدی را درباره او بگويی، اما مطمئن هم نيستی كه حقيقت داشته باشد. با اين وجود ممكن است كه تو از آزمون عبور كنی، زيرا هنوز يك سوال ديگر باقی مانده است: مرحله پالايش سودمندی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، برای من سودمند است؟"

    آشنای سقراط: ” نه، نه حقيقتا."

    سقراط نتيجه‌گيری كرد: ”بسيار خوب، اگر آنچه كه می‌خواهی بگويی، نه حقيقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگويی؟"

    اينچنين است كه سقراط فيلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والايی رسيده بود.

    اين داستان همچنان توضيح می‌دهد كه، چرا سقراط هيچوقت به ارتباط میان بهترين دوستش با همسرش پی نبرد

  7. #317
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض حج خانه خدا و حج صاحب خانه

    شخص عارفى از اولياء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسيد پدرجان كجا اراده دارى ، گفت : به زيارت خانه خدا مى روم ، پسر خيال كرد كه هر كس خانه خدا را ببيند خدا را هم مى بيند، گفت : پدرجان مرا نيز همراه خود ببر، پدر گفت : تو را صلاح نيست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به ميقات رسيدند احرام بستند و لبيك گويان بر حرم داخل شدند، به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحير شد كه فورا به زمين افتاد و روح از بدنش ‍ بيرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، كجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من ، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبيدى او را يافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد او هم به مراد خويش رسيد، از هاتف غيبى صدائى شنيد كه او نه در قبر و نه در زمين و نه در بهشت است بلكه او جايگاهش در نزد پروردگار است.

  8. #318
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض گنجشك هاي آن خانه / رسول آبادیان

    ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگ‌هايش به آسمان چسبيده…
    فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي‌لي زمزمه مي‌كند مانده.
    گنجشكهامان هم مانده‌اند…
    بارها در همين حالت گنجشكي فضله‌اش را ميان ابروهايم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتي از خودم هم خجالت كشيده‌‌ام كه بگويم بي‌تربيت‌ترين‌هاشان صدها بار ميان لبهايم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند يا نشده‌اند…
    به هر حال گنجشك‌هاي درخت او زيباتر بودند و اگر مي‌خواست بازنده شرط زياد و كم گنجشك‌هاي روي ساقه نازك درختم و درخت‌اش مي‌شدم…
    هنوز سر و صداي در هم گنجشك هاي درخت اش گوشنواز ترند…
    توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پايان مي‌دهد. دلم هري پايين مي‌ريزد. برش مي‌دارم به سبكي پر قوست. مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمش و با يك جست سر ديوار و مثل يك جنس شكستني تحويل مي‌دهم و دوباره و دوباره ميان تنه تنومند درختم و ديوار دراز مي‌كشم و صد توپ پشمالوي رنگارنگ به حياطمان مي‌آيند و من صدتا مي‌شوم و مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمشان و با يك جست…
    سينه برآمده يكيشان نوك مگسك است،‌ بگذار بزنمش. تشخيص گنجشك‌هاي درخت او كه مهمان درخت منند كار سختي نيست. تفاوت شاخ و برگ‌هاي درهم تنيده دو درخت كه به زور از ميان سقف آسمان و ديوار بيرون زده‌اند مثل روز روشن است…
    شاخ و برگ‌هاي درخت ها همديگر را بغل گرفته‌اند… بغل گرفته اند و مي‌بوسند همديگر را مثل پدرهامان…
    به تلألو نور خورشيد نگاه مي‌كنم كه حالا از لاي برگ هاي درخت هامان چشمهايم را مي‌زند و برق چشمهايش چشمهايم را مي‌زند و نور پاشيده بر بال و پر گنجشكهايش با ساقه هاي نازك براق درخت اش در هم تلاقي مي‌شوند…
    گنجشكهايش مي‌دانند كه با تير نمي‌زنمشان . مثل اينكه اين يكي شيطنتش گل كرده و هي مي‌آيد تا نزديك چشمهايم وهي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و گم مي‌شود و ديوار هي بالا مي‌رود و سقف آسمان را فشار مي‌دهد و باز بالا مي‌رود و … ساقه نازك درخت در دستانش و دستانم.
    بشمار يك، دو، سي و پنج… شصت … صد و مي‌خندند پدرهامان.
    صداي آواز آرام هنگام بازي عصرانه لي لي ، يك جوانه،‌ دو جوانه، مي‌خندند پدرهامان…
    مي‌آيد تا نزديك چشمهايم و هي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و من نمي‌زنمش. توپ‌اش را با پا نمي‌زنم مي‌ترسم بشكند. فضله اي به هواي ميان ابروهايم سرازير مي‌شود، سرم را مي‌دزدم…
    سرم را مي‌دزدم از مسير سنگ تير و كمان لندهوري كه عصرها وقت بازي لي لي اش مي‌آيد… سينه ‌اش يكيشان نوك مگسك است. فقط يك حركت كوچك انگشت اشاره ام كافي است هك خون از ميان ابروهايش بزند بيرون و دسته تير و كمان‌اش سرخ شود…
    سينه يكيشان نوك مگسك است. راست مي‌گويد ؤ‌من كه عرضه زدن يك گنجشك را هم ندارم غلط كرده ام خرج روي دست‌اش بگذارم…
    اما باز مي‌گويم و مي‌گويم و مي‌گويم كه براي زدن گنجشك نمي‌خواهم‌اش…
    ميان ساقه نازك درختم و ديوار، راست مي‌گويد جاي بازي و استراحت نيست اين جا توي اين گرما.
    ساقه جوانه باران است چه مي‌دانست پدرم؟…
    ميان تنه تنومند درختم و ديوار… راست مي‌گويد جاي خستگي در كردن و دراز كشيدن نيست اين جا توي اين سرما.
    درخت گنجشك باران است چه مي‌داند مادرم؟…
    بيچاره ديگر از سن و سال‌اش گذشته كه يواشكي بيايد و كنارم دراز بكشد و يك چشمي مسير نگاهم را تا نوك مگسك دنبال كند و سري بتكاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هي نازك مي‌شود بعدش تنومند مي‌شود و مادر چشمهايش سرخ مي‌شوند. چشم‌هاي مادر سرخ مي‌شوند چون اصرار دارد ثابت كند ديوار كوتاه است و داد بزند كه چه مرگيم شده و من مي‌گويم ديوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهايش…
    و من از درخت هامان بگويم و نشان‌اش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضاي خالي مورد ادعايم را با دستان لرزانش لمس كند و چشمهايش سرخ شوند و اشك گونه‌هاي چروكيده‌اش را بپوشاند و بازاري از پا نگرفتن آن ساقه‌هاي بي‌جان بگويد و بگويد كه من چشم و چراغ خانه‌ام. بعد به ريش و موي بلندم گير بدهد و چشمهايش سرخ شوند و زار بزند و وقتي گنجشكهاي براق را با اشاره نشان‌اش مي‌دهم دست ها را به سينه بكوبد و رو به آسمان بپرسد كه من تقاص كدام گناه كبيره‌ام؟…
    و من باز ازشاخه‌هاي در هم تنيده بگويم و از ديوار و چشمهايش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…يك روز صبح ‌‌بميرد . بدون آنكه موفق شوم وجود درخت و ديوار و گنجشكهاي آن خانه را به او اثبات كنم…
    ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگهايش به آسمان چسبيده ،‌فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي لي زمزمه مي‌كند مانده.
    خوشحالم كه چشمهاي آن لندهور ديگر هنگام بازي نمي‌بينندش…
    دومين تير تفنگم ، بشمار يك ،‌ دو… سه… سي، شصت، شصت،‌شصت، شصت سال است كه توي لوله زنداني است. من كه عرضه…
    سينه يكيشان نوك مگسك است . مي‌داند كه نمي‌زنمش. اما اين بار اشتباه مي‌كند تا نزديك صورتم مي‌آيد و دوباره لاي شاخ و برگ‌هاي درخت هامان گم مي‌شود و گم مي‌شود و…
    ماشه را فشار مي‌دهم … ميان ابروهايش ، تير و كمان‌اش سرخ مي‌شود.
    ماشه را فشار مي‌دهم … باز هم ….
    مادر سال ها پيش از كجا مي‌دانست كه مي‌گفت ديگر زنگ زده و بايد بيندازمش دور؟…

  9. #319
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    و حالا نوبت من
    ببخشید من خوب بلد نیستم بنویسم
    و اولین بار از در این تاپیک پست میدم با اجازه اعضا فعال اینجا
    شروع
    اون روز داشت بارون میومد گفتم ای بابا بدبخت شدیم الام دوباره باید بریم تو زمین گلی بازی کنیم هر جوری شد رفتیم طبق معمول رو نیمکت بودم بچه ها کم بودند و شاید بهم بازی میرسید یک ربع آخر بازی بود مربی گفت پشو گرم کن رفتم گرم کردم پنج دقیقه بود که بازی تموم بشه رفتم تو زمینی که پر آب بود شبه استخر بدنم سرد بود یکم یک توپ سانتر شد با پا زدم رفت تو اوت مربی داد زد
    عقب بودیم
    یک دقیقه بود بازی تموم بشه گلر تو رو بلند زد دفاع بلند شد سر بزنه نتونست من فرار کردم و زدم تو گل بله این اولین گل من بود
    مبارک باشه مملی

  10. #320
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    12 سلام

    عجایب هفتگانه جهان
    معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند .دانش آموزان شروع به نوشتن کردند . معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد . با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :
    اهرام مصر ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سن پیر ، دیوار بزرگ چین و ... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد . معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد . معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی ؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم . معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت هست به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم .
    در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن .
    پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •