ترک شراب کردم و ساقی به عشوه گفت
پیمان ز یک طرف ره و بتخانه یک طرف
ایمان و کفر زلف و رخش دل چو دید گفت
زد کعبه یک طرف ره و بتخانه یک طرف
در حیرتم که دل ز چه روی برند و دین
جانان ز یک طرف دل دیوانه یک طرف
ترک شراب کردم و ساقی به عشوه گفت
پیمان ز یک طرف ره و بتخانه یک طرف
ایمان و کفر زلف و رخش دل چو دید گفت
زد کعبه یک طرف ره و بتخانه یک طرف
در حیرتم که دل ز چه روی برند و دین
جانان ز یک طرف دل دیوانه یک طرف
آخي....lahij_web
كاش منم ميتونستم جلو اشعاري كه مينويسم يه پرانتز باز كنم و بنويسم خودم ! شعر گفتن خيلي قشنگه .
همه مي تونن شعر بگن . فقط بايد شرايطش پيش بياد
ايشالا بتوني اون شرايط رو حس كني![]()
فكرت هر دم دل ما مي شكند
دل ما مي شكند , فكر تو اما نرود
نكنم جز طلب وصل تو من كار دگر
فكر وصل تو محال است كه از سر برود
(ديدم شعري كه با "ف" شروع بشه ندارم , همين الان نوشتم)
Last edited by helia; 23-11-2005 at 18:46.
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ..
کچلی را بگرفتندو سرش را فر شش ماهه زدند ..
.......
سلام دوستان مارو هم تحویل بگیرید
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد............گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
به نام خدای من
...
سلام وخوش اومدی دوست عزیز
.........................
در روزهاي كودكي ام باران مي بارد
روي شيشه هاي امروز
لكه هايي تازه مي بينم
كه مثل خيال شب هاي رو به ستاره هي بزرگ مي شوند
به راه هاي نيست مي روند
به دنيا خيره مي شوند
و مرا خيال مي كنند
خيال مي كنند
من از دريا مي آيم
كه لب هايم هميشه مي خندند
من از برف مي آيم كه هميشه چتري با خودم
خيال مي كنند او
من آن مسافري كه از راه مي رسم
از بزرگ شدن دنيا
حرفهاي كسي نگفته مي دانم
و مرگ برايم تعريف شده است
و مي دانم كه ماه
چند بار دنيا را به ياد آورده است
ولي او
آن مسافر
پي اولين خواب
به راه دنيا مي افتد
شبي به شيه هاي فردا نگاه مي كند
و باران در روزهاي كودكي را خيال مي كند
خيال مي كند او
آن مسافري كه از راه مي رسم
پي خيال هاي رو به ستاره و
لكه هاي تازه هي بزرگ مي شوم
ولي او
آن مسافر
شبي كنار رؤياي جاده مي ميرد
و من با مرگ بيدار مي شوم
تمام زندگي ، خوابي ، خيالي بود
...
دل با رخ دلبری صفائی دارد
گوهر نفسی میل بجائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد
دشمن به غلط گفت كه من فلسفيم
ايزد داند كه آنچه او گفت نيم
ليكن چو در اين غم آشيان آمده ام
آخر كم از انكه من بدانم كه كيم
===========
هليا جان ... حسش هميشه و هر لحظه همراهمه . اصلا من زندگيم خودش مثل شعره ! ولي خب . برا من پيش نيومده كه بتونم اوني كه تو دلم ميگذره رو با قلم روي سطح سپيد روونش كنم .
saye جان ممنون
میخوانم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت........زیر لب اهسته می گویم خدایا بی اثر باشد
حسش مهمه
مهم نيست كه بشه اون رو روي كاغذ اورد![]()
من بيشتر شعرايي كه نوشتم با "و" شروع مي شه
شعراتونو به "و" ختم كنيد![]()
دقيقا . و اين حس هميشه با منه . البته اين حس هميشه يه حس اندوه و حزن عجيبيه كه عاشقشم .
بگذريم ..........................![]()
( د ) مال پست قبل از هليا خانم :
هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مي آيد
كو دامن خويشتن فراهم گيرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)