شیخ صنعان چندین برابر با تقواتر و عارف تر بود. اونم بدجوری عاشق یه دختر زیبا میشه و همه چیزش رو به پاش میریزه !
چند ایراد به میوه ممنوعه :
به نظرتون اون کاراگاه خیلی الکی بازی نمیکنه؟ با اون دستمال مسخرش که دائم صورت خشکش رو باهاش پاک میکنه! " تو به من اعتماد نکردی "
جلال که این همه تو تجارت بوده و بالغ و عقل است باید سریع میرفت پیشه پلیس و شایگان رو لو میداد. خیلی مسخره است اگر رفته باشه سراغشو کشته باشتش.
جلال چرا نمیره دنبال زن و بچه اش مگه واسش کاری داره یه هفته ای بره و بچه اش رو بیاره. چطور تونسته دووم بیاره از دوری بچه اش !
هستی گفت من میتونم ازش اعتراف بگیرم (از فرزاد) ولی وقتی اومد بیرون گفت فکر کنم خودش قاتله ! خب پلیس هم فکر میکرد ! چه نیازی بود بره تو اتاق.
کاراگاه خیلی پخمه است. بچه ای هم میتونست بفهمه که فرزاد یه کاسه ای زیر نیم کاسشه. با دوتا سیلی به حرف میومد.
ولی بازم اینا باعث نمیشه الان با سر نرم جلو تلویزیون که سریال رو ببینم .
داره شروع میشه
من رفتم ...