خودآیم !
چرا از من روی گردانده ای؟
از چه رو با دلم به آشتی ننشسته ای ؟
-وقتی دیدگانم از اشک شوق لبریز است.-
قلبم ، این زخمی اندوه ، هنوز تورا میخواند ،
اما تو روی از من نهان میداری !
روزها خورشید را نظاره میکنم ،
شبها هر ستاره را می نامم ،
با گلها سخن میگویم ،
اما تو همچنان روی از من پوشانده ای !
اي انتهاترين نقطه نظاره چشمان اميدوار و منتظرم !
هرجا باشم از آن توهستم و مرید همه پیام آوران و عاشقان تو.
شاگرد همه اساتیدی که راز تورا می شناسند و
خدمتگزار تمامی انسانها و مخلوقات !
-زیرا همه آنها از آن توهستند ..
اي فاتح و حاكم بي رقيب ملك پهناور مهر !
بهار ، موسم گل و بوسه سررسیده است ،
اما من هنوز در سرشک دیدگانم غوطه ورم.
در این سپیده دمان ،
درختان سرسبز را می نگرم ،
اما هنوز ترانه جدائی در گلویم میخواند :
" معبودم ! کجائی ؟ "
معبودم !
مرا از عمق این حزن گرانبار بخوان ،
تا با بالهای عشق به سویت پرواز گشایم.